Tuesday, November 29, 2005

بابا تقسیم کار .....

چند روزیه که بخاطر تحقیقی که برای یکی از دروسم برداشتم حسابی گرفتار شدم .تو این مدت اینقدر تقسیم کار خوندم که دهنم سرویس شده .برای این دارم می خونمش که اگه بشه باهاش مساله ی عدم شکل گیری وجدان جمعی در ایران رو تبیین کنم اما حالا مشکوکم که آیا اساسا این مساله با تئوری دورکیم قابل تبیینه یا نه
نکته ای که جدا از شرح هایی که تا به حال از اندیشه ی این آدم نوشته شده به ذهن من رسید توانایی انتزاع ذهنش بود همون توانایی که بهت اجازه میده که به عنوان یه ابژه از خودت جدا بشی مثل یه سوژه به خودت نگاه کنی و طی این فرایند خودتو نقد کنی
شیوه ای که این آدم خودشو با اون نقد می کنه حیرت انگیزه
در هر صورت امیدوارم که بعد این همه وقت گذاشتن یه چیزی از توش دربیاد

Sunday, November 27, 2005

همه ام همين است

گفتي همه ي پستهاي وبلاگت نااميد كننده است اما من كاري نمي توانم بكنم. نمي توانم چيزي بنويسم كه اميواركننده يا لذتبخش باشد.همه ام همين است حتي شايد چيزي هم كمتر
نمي دانم اصلا حوصله ندارم.براي هيچ كاري انگيزه ندارم.هر كاري هم مي كنم از روي اجبار است . قبل از انجام هر كاري مدتها شايد يك دقيقه شايد يك ربع شايد چند ساعت يا چند روز فكر مي كنم و بالاخره وقتي هيچ دليلي پيدا نكردم به خودم مي گويم بايد اين كار را انجام دهي چون بايد انجام دهي .نمي دانم باورت مي شود يا نه . همه ام همين است حتي شايد چيزي هم كمتر
فقط در بعضي موارد ودر مورد بعضي كارها اجباري در كار نيست . براي ديدن فيلم يا تئاتر ، خواندن كتاب رمان ، خواندن وبلاگهايي كه دوستشان دارم ، مست كردن ، خوابيدن يا كارهايي از اين قبيل كه مرا از جايي كه هستم مي كنند و مي برند به زماني ديگر ، به مكاني ديگر و من مي توانم كس ديگري باشم و خودم را فراموش كنم .همه چيز را فراموش كنم. خالي ترو پوچ تر از آنم كه گريه كنم يا فحش بدهم.همه ام همين است حتي شايد چيزي هم كمتر

Saturday, November 26, 2005

اخر از كجايش بگويم ؟

آخر از كجايش بگويم؟از آنجا كه فكر مي كنم ذات انسان با رنج سرشته شده؟ازآنجا كه زندگي يك ترا‍‍زدي خنده دار است؟از دور باطل زندگي و گرفتار نفرين ابديش بودن؟
حالم به هم مي خورد.احساس خيلي بدي دارم.مطمئنم اگر الان مست بودم هاي هاي گريه را سر داده بودم.
چه لعنتي است اين خرد و آگاهي نا شاد و چه نفريني است اين كه نتواني چشمهايت را ببندي و نبيني.
نيچه وقتي يونانيان قديم را ستايش مي كند و ا زمن مي خواهد زندگي را گرامي بدارم ايده وآرمان را كناربگذارم وواقعيت خودم انسان و هستي را چنان كه هست با شادي بپذيرم الان كجاست كه ببيند در چه برزخي گرفتار امده ام ؟ كه چطور زير كوه تمايلات ايده اليستي ام خرد مي شوم واز خودم بيگانه واز زندگي بيگانه تر؟

ایا شما می دانید برای چه ادامه می دهید؟؟؟

من همیشه به نحوی به مکتب گشتالت علاقه داشته ام.البته اطلاع و شناخت چندانی از آن ندارم ولی یک چیز آن که همیشه در ذهنم است این اصل ناگهان به بینش رسیدن است.نمی دانم تا به حال برایت پیش آمده یا نه که گاهی مساله ای ذهنت را به شدت مشغول می کند و تو هر چه درباره ی آن فکر می کنی به نتیجه ای نمی رسی و این مساله همچنان و همچنان در پس ذهن تو می ماند و گاهگاهی هم خودی نشان می دهد.اما یک وقت نه چندان خاص که اتفاق خاصی هم نیفتاده بی خود و بی جهت جواب مساله را پیدا می کنی.برای من این مساله بارها و بارها پیش آمده است.
درباره ی این موضوع که چرا وقتی ظاهرا هیچ دلیلی برای ادامه ی زندگی نداری آن را ادامه می دهی –حداقل یکی از دلایل آن -اینطور فکر می کنم که عادت هایمان تاثیر زیادی دارند.عادت ها هستند که ما را وامیدارند که نه تنها دست به خود کشی نزنیم بلکه زندگی را تقریبا به همان روال قبلی ادامه دهیم.چرا که این عادتهای ما هستند که که به ما احساس امنیت و آشنایی می دهند.چون ما انسان ها همیشه از چیزی که برایمان غریبه غیرقابل پیش بینی والبته به شکل گریزناپذیری ترساننده باشد وحشت داریم .شاید دلیل اینکه من دست به خودکشی نمی زنم این باشد که نمی دانم بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد.چون برایم قابل پیش بینی نیست از فکر کردن به آن احساس ناخوشایندی به من دست می دهد .به همین دلیل از به هم ریختن اساسی عادات زندگی ام می ترسم .شاید دلیلش این باشد شاید هم نه.
نظر شما چیست ؟؟؟

Tuesday, November 22, 2005

نميدونم چي بنويسم.آخه هيچي به ذهنم نميا دولي خب بالاخره بايدازچايي شروع كرد.بذارازكلاسي كه همين الان بودم وتموم شدشروع كنم .استادمان به ما تحقيق داده بودو خيلي تاكيد ميكرد كه حتما علمي و تيوريك باشد واز اين حرفها.منتها از ماهر جلسه گزارش كار هم ميخواست .من هم كلي ذوق كردم كه بالاخره استادي پيدا شد كه محور برايش علم است نه چيز ديگر .البته اينقدرها هم ساده نبودم كه به همين راحتي نتيجه گيري كنم بلكه شواهد ديگري در دست بود مبني بر اينكه چيزي كه فكر مي كنم درست است .خلاصه من با خوشحالي رفتم دنبال منبع و خواندن آنها و فيش برداري و از اين كارها .تا اين كه دو جلسه گذشت من يك خرده بخاطر تنبلي و يك خرده اينكه نمي دونستم چطور بنويسم گزارش كار نبردم كه يكهو استاد گفت آنهايي كه تا به حال گزارش كارشان را نياورده اند ديگر لازم نيست بياورند و نمره هم نميگيرند آن هم 8 نمره.هيج توضيحي را هم قبول نمي كرد.اينقدر توي ذوقم خورد كه نگو ونپرس .اين هم از استاد ما.آنموقع كه تازه امده بديم دانشكاه وقصد تسخير قلعه علم و دستيابي به حقيقت و زير و رو كردن دنيا را داشتيم انبوه دروس عمومي بي ربط ودروس پايه و تخصصي بي بوو خاصيت و استاد هاي بي بو و خاصيت تر چنان حالمان را گرفتند و توقعمان را پايين آوردند كه عطاي جستحوي علم را به لقايش بخشيديم و به همين بسنده كرديم كه دروسمان پاس شود و با مدركي فارغ التحصيل شويم.حالا هم هر چه سعي ميكنم كه همين رويه را ادامه بدهم و اميد واهي نداشته باشم نمي شود كه نميشود.نميدانم با خودم چه كنم .