tag:blogger.com,1999:blog-192353492024-03-14T01:09:06.498-07:00تهوعفاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.comBlogger56125tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-70599957777269779572007-12-06T06:52:00.000-08:002007-12-06T06:57:40.835-08:00پلیس و مافیا<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">چند وقتی است که حیاط پشتی دانشکده ی ما ، حال و هوای دیگری پیدا کرده است . البته این<br />قسمت دانشکده مدتهاست که با سایر قسمت ها متفاوت است که آن بحث دیگری است و الان به ذهنم رسید که در یک پست دیگر حتما راجع به آن بنویسم . اما این حال وهوای تازه که گفتم به خاطر شیوع و به قول بچه ها معتاد شدنشان به بازی مافیا و پلیس است .<br />اصل بازی به این صورت است که به طور تصادفی عده ای پلیس می شوند و عده ای مافیا ، در حالی که فقط مافیاها می دانند که چه کسی پلیس است و چه کسی مافیا . این مافیا های بدجنس در هردور از یک بازی یک پلیس را می کشند و بازی کنندگان – که بعضی شان پلیسند و بعضی شان مافیا - باید با استدلال منطقی و بحث و گفتگو و رای گیری بر سر مافیا بودن یک نفر به توافق برسند و او را از دور مسابقه خارج کنند . نکته های جالب بازی این است که :<br />1- کسی نمی داند آن که از بازی خارج می شود پلیس بود یا مافیا .<br />2- در خلال بازی همه به همه اتهام می زنند . پلیس ها سعی می کنند مافیاها را پیدا کنند ، مافیا ها هم سعی می کنند آنها را متقاعد کنند که پلیس های دیگر مافیا هستند و آنها را از دور خارج کنند ، خلاصه به حرف هیچ کس نمی توان اعتماد کرد . فقط باید به خودت ، هوشت و قدرت استنتاجت تکیه کنی .<br />3- مافیا ها ممکن است افرادی از خودشان را بکشند تا ذهن پلیس ها را منحرف کنند .<br />خلاصه بازی اینقدرادامه پیدا می کند که همه ی پلیسها یا همه ی مافیاها کشته شوند . این بازی پیچیده تروباحال ترازچیزی است که گفتم اما اصل آن همین است .<br />این روزها در دانشکده یا به هر کس که می رسی از تو می پرسد که برای پلیس و مافیای امروزهستی یا نه یا هیچ آشنایی نمی بینی چون که همه در حیاط پشتی در حال بازی هستند .<br />علاوه براینها شنیده ام قرار است یک جلسه تحلیلی و آسیب شناختی برگزار شود تا دلیل اینکه مافیاهای دانشکده ی ما در مقایسه با مافیاهای دانشکده فیزیک اینقدر ضعیف هستند معلوم شود ! قبول دارم که همه شان یک مشت کسخل هستند اما در این یک مورد بهتر است تا این بازی را خودتان نکرده اید ، راجع به آنها قضاوت نکنید . ( خود من هر وقت می روم حیاط پشتی تمام مدت دارم با خودم تکرار می کنم : تا کنکور یک ماه و نیم بیشتر نمانده ، من گول نمی خورم ، من گول نمی خورم ، من گول نمی خورم ... ! )<br /></span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-33808359558081031862007-12-06T03:26:00.000-08:002007-12-06T06:06:37.080-08:00ما و زندگی روزمره<div dir="rtl" align="justify">1<br /><span style="font-size:130%;">آلفرد شوتس ، مهم ترین نظریه پرداز پدیده شناسی ، در نظریه اش مفهومی به نام جهان حیاتی دارد که چهارچوب فرهنگی و دستورالعمل های از پیش تعیین شده ی زندگی اجتماعی و تاثیر آن بر افکار و کنش های کنشگران را در بر می گیرد . این چهارچوب فرهنگی که از بیرون بر کنشگران اعمال می شود و رفتار و کنش آنها را محدود می کند در نظریه ی شوتس به طور تناقض آمیزی به آزادی بیشتر کنشگران منجر می شود . از آنجا که کنشگران مجبور نیستند در هر موقعیتی به چون و چرا بپردازند و بر حسب تعریف ، می توانند بر نمونه ها تکیه کنند و بر اساس نسخه های عمل تجویز شده ی فرهنگ رفتار کنند ، این آزادی و فرصت را پیدا می کنند که در موقعیت های حساس و بحث انگیز زندگی شان ، دانش و کردارشان را تعدیل نمایند .<br /><br />2<br />يكي ازتريليون معيارهايي كه آدم ها را از هم جدا و متمايز مي كند درجه ي حساسيت آنها به ناهنجاري هاي اطرافشان است . در يك سر طيف آدم هايي هستند كه آستانه ي حساسيتشان پايين است و در سر ديگر آن آدم هاي با آستانه ي حساسيت بالا . آدم هاي با آستانه ي حساسيت پايين آدم هايي هستند كه بيشتر ، سريعتر و شديد تر از ديگران به مسايل حساسيت برانگيز اطرافشان واكنش نشان مي دهند . مثل مسافر تاكسي اي كه وقتي راننده مي خواهد از او بيشتر ازمقدار مورد انتظار كرايه بگيرد اعتراض مي كند ، دختری كه به متلك هايي كه در كوچه و خيابان نثارش مي شود ، واکنش نشان می دهد و ...<br />مسايل حساسيت بر انگيز از سنخ هاي متفاوتي مي توانند باشند . سياسي ، اقتصادي ، اجتماعي و البته جنسيتي .<br /><br />3<br />مدت ها بود که بین دو قطب در نوسان بودم . دو قطب حساسیت بالا و بی خیال بودن . از طرفی ذاتا ، آدمی هستم با حساسیت بالا ، خصوصا حساسیت جنسیتی و از طرف دیگر در عمل ، گرایش به بی خیالتر شدن دارم و این باعث می شود همیشه در یک تضاد و عذاب وجدان همیشگی به سر ببرم .<br />چند وقت پیش با تعدادی از دوستانم برای تفریح بیرون رفتیم و طبق معمول پسرها شروع کردند به گفتن شوخی ها ی جنسیتی و ضد فمنیستی . علیرغم اینکه سعی می کردم مثل همیشه نشنیده بگیرم ، لبخند بزنم و با پاسخ های ملایم جوابشان را بدهم ، بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد و عکس العمل تندی نشان دادم که همه و از جمله خودم را مبهوت کرد . با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و برگشتم .<br />بعد از آن روز بعضی از دوستانم از من عذرخواهی کردند و گفتند به شوخی هایی که کرده اند ، اعتقادی ندارند و فقط محض شوخی آن حرف ها را زده اند . در حال حاضر دیگر کسی زیاد در حضور من از آن نوع شوخی ها نمی کند ودر عوض من هم احساس می کنم آنها دیگر آن صمیمیت و راحتی سابق را با من ندارند .<br /><br />4<br />ما آدم ها در دنیایی سرشار از تناقض ، مساله و تبعیض زندگی می کنیم که کسانی که حساسیت بالایی دارند و مسایل برایشان تبدیل به دغدغه می شود ، مجبورند در برابر آنها دست به رفتار خلاقانه و متفاوت بزنند . از طرفی انسان ها نیازهایی دارند که بدون ارضای آنها زندگی غیرممکن و ناخوشایند خواهد شد . مثل دوستی ، عشق ، امنیت مالی ، .... این دومساله در بسیاری از موارد در تضاد با هم قرار می گیرند .<br />به عنوان مثال من که مساله ی جنسیت مهم ترین دغدغه ام است اگر بخواهم در مورد هر برخورد و نظرمرد سالارانه و تبعیض آمیزی که در محیط اطرافم با آن روبرو می شوم ، عکس العمل اصولی و رادیکال نشان دهم باید رابطه ام را با خانواده و فامیل و نصف آدم هایی که می شناسم قطع کنم و صمیمیتم را با نصف دیگر از دست بدهم ، هیچ وقت با هیچ پسری رابطه ی عاشقانه نداشته باشم ، ازدواج نکنم ، بچه دار نشوم ، کار نکنم ، تحصیل نکنم ، نصف زندگی ام را در زندان بگذرانم ، در کوچه و خیابان ، تاکسی ، دانشگاه و هر جای دیگر مدام در حال کل کل و بحث با آدم ها باشم و در یک کلام زندگی را تعطیل کنم . برای همین فکر می کنم تا حدی تساهل و اغماض در برخورد با محیط برای زندگی در چنین دنیایی لازم است .<br /><br />5<br />این مساله نسبی است و احتمالا خیلی ها با نظر من در این باره موافق نیستند . کسانی را می شناسم که زندگی شان مصداق همان چیزی است که من تعطیل کردن زندگی می دانم . بدیهی است این مساله به این که آدم ها چطور زندگی را برای خودشان تعریف می کنند ، بستگی دارد که موضوعی کاملا شخصی است .<br /></div></span>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-25460483605416242432007-12-03T06:57:00.000-08:002007-12-03T07:04:05.807-08:00..........<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">من هم كم آورده ام عزيزم ... </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-76948488833899656692007-11-06T22:52:00.000-08:002007-11-06T23:23:09.448-08:00نهایت آرزوت توی زندگی چیه ؟<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">یه خونه ی ویلایی بزرگ ؟ یه ماشین آخرین سیستم ؟ گوشی آخرین مدل ؟ سفرای خارج از کشور؟ تحصیلات تا جایی که امکان داره ؟<br />خیلی وقتها به این موضوع فکر می کنم که چی می خوام و توی زندگی ام به چی می خوام برسم . چیزایی که باهاشون احساس خوشبختی کنم و از زندگیم رضایت داشته باشم .<br />جالبه که گرچه اینا مسایل خیلی مهمی به نظر میان ولی خیلی وقتا بی جوابن . یعنی حتی خودمم باور ندارم جواب واقعی شونو بدونم . اگه خواسته های من همیناس پس فرق من با بقیه چیه ؟ بقیه ای که اونام همینا رو می خوان . ما که بدنیا نمی یایم که تمام عمرمون تلاش کنیم به اینا برسیم و بعد در حالی که فقط پنج درصدمون موفق شدیم و نود و پنج درصدمون شکست خوردیم بمیریم . معنای زندگی مسلما این نیست و اگه هست خیلی چیز کیری ایه .<br />برای اینکه من یه ربات که توی مسابقه ی دوی ربات ها شرکت می کنه نیستم که برنامه ریزی شده باشه برای برنده شدن و دیگه هیچی غیر از اون تو کله ی بی خاصیتش نیست . من احتیاج دارم برای وجود خودم و دنیای اطرافم معنایی دست و پا کنم تا باور داشته باشم که متفاوتم ، از این طریق هویت پیدا کنم و مدام از خودم نپرسم که فرق من با سنگ و گاو و پرنده و همسایه بغلیمون چیه ؟<br />مارکس می گفت انسانها از طریق ایجاد تغییر در طبیعته که احساس انسان بودن می کنن و هویت انسانی پیدا می کنن . اما هویت انسانی یه چیزه این که تو هویت خودتو پیداکنی یه چیز دیگه یعنی این که حالا فرق خودتو با سنگ و گاو و پرنده فهمیدی ولی با همسایه بغلی چی ؟ با همه ی همسایه های دنیا چی ؟<br />اون دیگه برمی گرده به خلاقیت . خلاقیت چیزیه که نه تنها توی آدما متفاوته بلکه توی خودشونم متفاوته !<br />یعنی اینکه اگه من می خواستم برای اولین بارآدم درست کنم یه جوری درست می کردم که آلتای تناسلیشون مثل هم باشه و دوتاشون بچه دار بشن (مثلا گفتم!) ولی یکی دیگه یه جور دیگه ای درست می کرد . اصلا هر کسی یه جوری درست می کرد . منظورم اینه که خلاقیت ما باعث می شه که هر کدوم به شیوه ی متفاوتی محیط اطرافمون رو انگولک کنیم .<br />تازه حالا به اولین مشکل اصلی می خوریم : اولا شیوه ی خاص انگولک من چی هست ؟ می دونم که خونه و ماشین آنچنانی نیست هر چند منم مثه بقیه بهش نیاز شدیدی احساس می کنم . نیازی که کاذبه و ربطی به نیازهای واقعیم نداره . این نیاز ، نیازیه که سرمایه داری گور به گور شده برام بوجود میاره چون از این راه به حیاتش ادامه می ده و اگه اینکارو نکنه به گا میره .<br />اون این نیازا رو بوجود میاره . بعد منم برای بدست آوردن اونها مجبور می شم شغلی پیدا کنم که اگرچه چیزی نیس که دوست دارم ولی در عوض پول توشه و می تونم با این پول محصولات اونو بخرم وبعد اون باز نیازهای کاذب بیشتری تولید می کنه و من باز کار می کنم و میخرم و این چرخه تا ابد تکرار میشه . در حالی که هیچ وقت توی زندگیم نفهمیدم چی می خوام ، هیچ تغییری ایجاد نکردم ، هیچ خلاقیتی به خرج ندادم ، معنایی برای زندگیم پیدا نکردم و خوشبخت نبودم .<br />خیلی غم انگیزه ولی حداقل در مورد من که واقعیت داره . من حتی یادم نمیاد که چی می خواستم و چی دوست داشتم . اگه اصلا چیزی می خواستم . از وقتی یادمه مامانم می گفت تو دکتر میشی ، بابام می گفت مهندس میشی و بقیه ی زندگیم تو همین مسیر افتاد . تنها افتخارم در زندگی اینه که اونقد آی کیو به خرج دادم که بفهمم رشته ی مهندسی کامپیوتر، رشته ی من نیست . انصراف دادم و اومدم جامعه شناسی بخونم شاید جواب سوالامو پیدا کنم . حالا اینجام و بیشتر از قبل می دونم ولی هنوز نمی دونم چی می خوام یا می ترسم بخوامش . مثل نویسنده شدن !<br />البته فکر نمی کنم تنها و تنها یک چیز در دنیا باشه که به آدم هویت بده ، تو با اون وجود خودتو با اهمیت و با معنی تلقی کنی ودر یک کلام از زندگیت لذت ببری . کارا و چیزای مختلفی هستن که این کارکرد رو دارن و شغل یکی از اونهاست . نمونه های دیگه اش کاریه که خودم انجام می دادم یعنی فعالیت های زنان . منظورم این نیس که من یا بقیه این کارو فقط برای ارضا شدن یه نیاز در درونمون انجام می دادیم و این کار فقط جنبه ی خودخواهانه داشت چرا که معتقدم اولا عمل من روی جهان اطرافم بی تاثیر نیست ، دوما خودمو از جهان اطرافم جدا نمی دونم . من بخشی از هویتمو از جهان اطرافم اونطور که هست و بخش دیگه شو از اون اونطور که می خوام باشه و تغییرش می دم می گیرم .<br />حالا به دومین مشکل اصلی می رسیم : آیا تمام این روضه هایی که خوندم فقط یه مشت کس شعر ایده آلیستی وغیر واقعی نیست ؟<br />بعضیا ممکنه بگن آخه کدوم خری تا حالا تونسته اونجوری که می خواسته زندگی کنه ، بدون اینکه توانایی مالی و سایر انواع توانایی رو برای رسیدن به خواسته هاش داشته باشه ؛ که تو بتونی ؟<br />ما داریم توی جامعه ای زندگی می کنیم که ارزش همه چیز توی اون با معیار پول سنجیده می شه . تو نمی تونی مثلا مقاله ای رو که نوشتی یا گلیمی رو که بافتی ، بدی و به جاش یه شونه تخم مرغ یا یه حلقه فیلم دی وی دی 2007 بگیری . مجبوری بری کاری کنی که پول دستت بیاد و با اون خرید کنی . حالا اگه تو دوست داشته باشی در زندگانیت ، تور لیدر بشی یا باید پول داشته باشی که توی دوره های تور لیدری شرکت کنی یا باید شغل موقت دیگه ای اختیار کنی تا با پولش بتونی توی دوره ها ثبت نام کنی .<br />مساله اینجاس که همه چیز به سادگی تورلیدر شدن نیست . حتی تورلیدر شدن هم به این سادگی نیست و این مشکلات که همش هم پول نیست اغلب اوقات باعث می شن که تو تا ابد توی همون شغل موقتت جا خوش کنی و زندگیت یه کابوس بشه . همش بدویی بدون اینکه به جایی برسی .<br />بدتر از اینم امکان داره ، اونم اینه که مقتضیات شغل جدیدت اونقد روی تو تاثیر بذاره و تو رو عوض کنه که خواسته هات یادت بره . یعنی همون چیزی که ازش می ترسیدی ، سرت بیاد .<br />من فعالیت زنان رو موقتا رها کردم چون شرایطشو نداشتم ، نمی تونستم . گاهی وقتا تو 1000 تومن داری ومی تونی یه آدامس 1000تومنی بخری چون اون پول ، پول روزانه ی توئه ولی گاهی 1000 تومن پول داری ولی نمی تونی همون آدامسو بخری ؛ چون اون پول ، پول ماهانه ی توئه و اگه اون آدامسو بخری آخر ماه نشده از گرسنگی مردی .<br />اون موقع که رتبه ی کنکورم طوری بود که می تونستم حقوق یا هر کوفت دیگه ی قبول شم ولی جامعه شناسی رو انتخاب کردم ، با 1000 تومن ماهانه ام آدامس خریدم والان پشیمونم . برای همین در مورد فعالیت های زنان انتخاب دیگه ای کردم ولی بازم خوشحال نیستم .<br />شاید راهی باشه که بشه نصف آدامسو دوباره تبدیل به پول کرد ولی گمونم خیلی سخت باشه !<br /></span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-33667311982176483112007-05-01T08:06:00.000-07:002007-05-01T08:34:06.576-07:00نمي دانم چه مرگم شده<div dir="rtl" align="justify"><br />نمي دانم چرا تازگي ها براي هيچ كاري انگيزه ندارم . در مورد فعاليت هاي كه خيلي دوست دارم هم همينطورم . دلم ميخواهد از راه هاي ديگري به جز امضا جمع كردن با كمپين همكاري كنم و از اين طريق هم به آن كمك كنم و هم توانايي ها ي خودم را پرورش دهم . دوست دارم فلسفه و رمان و جامعه شناسي زنان و جامعه شناسي ادبيات بخوانم ، تمام وقتم را صرف ديدن فيلم و تئاتر كنم وخيلي چيزهاي ريز و درشت ديگر. هر كدام اينها را كه بخواهم ، واقعا بخواهم انجام دهم شدني است ولي وقتي موقع عمل مي رسد انگيزه اش را ندارم . نمي دانم چه مرگم شده ! </div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-45829522873229437492007-03-07T03:50:00.000-08:002007-03-07T05:03:15.386-08:00فراخوان تجمع روز جهاني زن<a href="http://www3.sympatico.ca/equity.greendragonpress/covers/coverphotos/IWSDay.jpg"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 320px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://www3.sympatico.ca/equity.greendragonpress/covers/coverphotos/IWSDay.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right"><strong>روز جهانی زن را زمانی گرامی میداریم که هنوز قوانین تبعیضآمیز بر سر زنان میهنمان سنگینی میکند. سیاستهای جداسازی و سهمیهبندی جنسیتی با شدت هرچه تمامتر اعمال میشود. جنگ طلبان با کوبیدن بر طبل جنگ، آرامش و امنیت را از مردم سلب میکنند، حقوق بشر به طور مستمر نقض میشود. زنان، کودکان و سایر قربانیان خشونت و بیعدالتی، پناهی نمییابند و آسیبهای اجتماعی و فقر هرچه بیشتر چهرهای زنانه به خود میگیرد. در این شرایط، زنان با تلاشهای خستگیناپذیر در مسیر احقاق حقوق انسانی، شهروندی و جنسیتی همچنان پای میفشارند. ما با تاکید بر خواستههای دموکراتیک و مسالمت جویانه خود، از همه زنان و مردان آزاداندیش دعوت میکنیم برای ابزار همبستگی تا رفع هر گونه تبعیض و بیعدالتی علیه زنان و اعتراض به دستگیر شدن عدهای از فعالان زنان، به تجمع ما که در روز 8 مارس، 17 اسفند 85 از ساعت 2 تا 3 بعد از ظهر در مقابل در اصلی مجلس برگزار خواهد</strong> <strong>شد، بپیوندند</strong><br />پ.ن1: اين تجمع بدون سر دادن هيچگونه شعاري و در سكوت برگزار خواهد شد. لطفن اگر ميآييد حتا اگر به شما توهين كردند با آنها درگير نشويد و حرفي نزنيد</div><br /><div align="right">پ.ن2: با توجه به كمبود وقت و شايعهي لغو اين مراسم، تا جايي كه امكان دارد براي انتشار اين اطلاعيه بكوشيد<br />پ.ن3: اين تجمع تنها براي بزرگداشت مراسم 8 مارس و در اعتراض به بازداشت فعالان زن برگزار خواهد شد و هيچ هدف ديگري را دنبال نميكند و وابسته به هيچ سازمان يا فرد خاصي نيست و فقط تصميم جمعي از فعالان زن است كه دستگير نشدهاند </div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1441454435350578392007-03-06T07:35:00.000-08:002007-03-07T05:12:25.867-08:00تجمع ما<div dir="rtl" align="justify"><br />بالاخره تجمع را برگزار كرديم و تا جايي كه در توانمان بود براي بهتر برگزار شدنش كار كرديم . در نهايت اگر اين نكات را كه اين اولين تجربه ي تجمع و تريبون آزاد گذاشتنمان بود ؛ بعد از دستگيري نسرين و نيلوفر وزينب فقط 5 نفر مان مانده بودند و كمتر از يك روز وقت داشتيم ؛ آنقدر ها هم بد نشد. براي من كه تجربه ي خيلي خوبي بود و خيلي چيزها ياد گرفتم . مثلا اين كه مساله فقط برگزاري و مهيا كردن امكانات براي شروع مراسم نيست ؛ براي ادامه اش هم بايد فكر و برنامه ريزي كرد .<br />در اينجا خوب است يادي از بچه هاي خوب فراكسيون دموكراسي خواه كنيم كه كلي وعده ي حضور و كمك به ما دادند و آخر سر چندان كمكي به ما نكردند . بيا نيه هاي كميسيون زنان دفتر تحكيم و جمعي از دانشجويان ليبرال خوانده شد و چند تا از بچه هاي كمپين هم صحبت كردند كه البته بيانيه را هم من خواندم . بچه ها مي گويند احضاريه ي كميته انضباطي روي شاخم است . نگراني از بابت حكم خوردن ندارم چون امسال كه كنكورارشد قبول نمي شوم . تنها ترسم اين است كه والدين باخبر شوند و دادشان درآيد كه تو آنجا چه غلطي مي كني ؟!<br />قصد بچه هاي تحكيم يك جورهايي گذاشتن برنامه ي موازي با برنامه ي چپ ها بود كه همزمان در دانشكده ي حقوق به مناسبت 8 مارس برگزار مي شد و قرار بود ضمن آن به بازداشت فعالين زن هم اعتراض كنند . ( كساني كه تا قبل از اين از مخالفين و منتقدين كمپين بودند ؛ چنانكه در آخرين شماره ي نشريه ي خاك فقط 5 مقاله در نقد كمپين چاپ شده بود و ما خبر هايي شنيده بوديم كه دارند بر ضد كمپين امضا جمع مي كنند ! )<br />سابقه ي بچه هاي چپ دانشگاه ما خراب تر از اين حرف هاست و همه آنها را به عنوان غير قابل اعتماد ترين و بي اخلاق ترين گروه فعال دانشگاه مي شناسند ؛ اما همه ي اينها باعث نمي شود كه دفتر تحكيم و فراكسيون دموكراسي خواه و ... با حمايت از فعالان جنبش زنان قصد كسب وجهه و سنگين كردن موازنه ي قدرت به نفع خودش را نداشته باشد . ما از انگيزه ي بچه هاي فراكسيون و به قول خودشان دانشجويان ليبرال آگاه بوديم اما هر كس براي خودش دغدغه ها و مقاصدي دارد ؛ همان طور كه ما داشتيم . بنابراين با توجه به مسايل و دغدغه هاي خودمان از بين گزينه هاي شركت در مراسم چپ ها و استفاده از تريبونشان و بر گزار كردن برنامه اي مستقل و از طرف كميسيون زنان دفتر تحكيم كه فقط به طور همزمان با برنامه ي چپ ها مي توانست باشد گزينه ي دوم را انتخاب كرديم كه به نظرم انتخاب درستي بود .<br />تجمع زودتر از زمان مقرر تمام شد وبا يك خبر خوش و آن اينكه 8 نفر از باز داشت شده ها از جمله نيلوفرگلكار ؛ سارا لقايي ؛ پرستو دو كوهكي و ... آزاد شدند . </div><div dir="rtl" align="right">گزارش مفصل مراسم همراه با عكس را مي توانيد اينجا بخوانيد <a href="http://www3.sympatico.ca/equity.greendragonpress/covers/coverphotos/IWSDay.jpg">http://www3.sympatico.ca/equity.greendragonpress/covers/coverphotos/IWSDay.jpg</a></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-69369095251847078932007-03-06T05:37:00.000-08:002007-03-07T04:56:12.747-08:00بيانيه ي كميسيون زنان دفتر تحكيم وحدت در خصوص بازداشت جمعي از فعالين زنان<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:0;"><br /></span><span style="font-family:courier new;font-size:130%;">صبح امروز جمعي از فعالين جنبش زنان كه در حمايت از متهمين پرونده 22 خرداد 85 (شهلا انتصاري، نوشين احمدي خراساني، پروين اردلان، فريبا داودي مهاجر، سوسن طهماسبي) در مقابل دادگاه انقلاب تجمع كرده بودند، توسط نيروهاي پليسي و امنيتي محاصره و مورد ضرب و شتم قرار گرفتتند وسپس كليه افراد شركت كننده، متهمين و وكيل ايشان دستگير شدند. دستگيرشدگان ابتدا به پليس امنيت و از آنجا به مركز مبارزه با مفاسد اجتماعي (ساختمان وزرا) منتقل شدند. با توجه به اين كه نگه داري فعالين زن درچنين مكاني تناسبي با شان و جايگاه اجتماعي آن ها ندارد و طبق نص صريح قانون اساسي مذكور درماده ي 27شركت در تجمع هاي اعتراض آميز مردمي مجاز شناخته شده است، چنين اقداماتي نقض آشكار حقوق بشر و خلاف قانون اساسي است. نگه داري دستگير شدگان بدون تفهيم اتهام به آنان بازداشت غير قانوني محسوب مي شود. بر گزاري داد گاه رسيدگي به اتهامات شركت كنندگان در تجمع 22 خرداد در آستانه ي روز جهاني زن هتك حرمتي دوباره به جايگاه زنان در نظام مرد سالار ايران و بيانگر تلاش حاكميت براي ايجاد فضاي رعب و وحشت در راستاي جلوگيري از حضور پر شور آنان در برنامه هاي اين روز است. از جمله سمينار نقد و بر رسي طرح پذيرش جنسيتي دانشجويان در دانشگاه ها كه قرار بود امروز توسط كميسيون زنان دفتر تحكيم وحدت در دانشكده ي مديريت دانشگاه تهران بر گزار شود به دليل دستگيري سه تن از اعضاي اين كميسيون و نيز يكي از سخنرانان برنامه (شادي صدر) و محدوديت هاي شديدي كه بر ساير اعضا اعمال گشت لغو شد . يك هفته بيشتر از کلید خوردن پروژه نهادهای شبه اطلاعاتی غیر پاسخگو که در برخی نشریات جهت ایجاد تشویش و اتهام کاذب جاسوسی به فعالین جامعه مدنی لانه کرده اند، نمی¬گذرد. به راستی جز این نهادهای مخوف چه کسی ذهنی چنین بیمارگون دارد که از امضای کوچه به کوچه جهت تغییر قوانین تبیعض آمیز به اتهام جاسوسی نقب بزند و چه کسی چنین قدرت بی مسئولیت و غیر پاسخگویی را داراست که بر اساس همان توهمات کاذب چنین برخوردهایی را تدارک ببیند. اینها همه در کنار حرکت خزنده وزارت علوم جهت ندادن مجوز به برگزاری برنامه­های مربوط به روز جهانی زن در دانشگاه ها، یادبود راستینی از تکریم مقام زن توسط جمهوری اسلامی به نمایش می­گذارد. کمیسیون زنان دفتر تحکیم وحدت ضمن محکوم کردن این اقدامات و دستگیریهای غیر قانونی خواستار پیگیری نهادها و سازمانهای فعال سیاسی و مدنی و اعتراض شدید به وضعیت موجود می­باشد. همچنین کمیسیون زنان تحکیم با اعضای در بند خود و سایر بزرگان فعال دستگیر شده خانمها نسرین افضلی, زینب پیغمبرزاده، نیلوفر گلکار، مینو مرتاضی، سارا لقمانی، ژیلا بنی یعقوب، زارا امجدیان، پرستو دوکوهکی، محبوبه عباسقلی زاده، جلوه جواهری و سایر عزیزان اعلام حمایت و همبستگی میکند.<br />کمیسیون زنان دفتر تحکیم وحدت<br />یکشنبه، 13 اسفند 1385 </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-17588641574692730932007-02-26T01:21:00.000-08:002007-02-26T01:40:06.671-08:00با يك اقدام جمعي سد فيلتر را بشكنيم<div dir="rtl" align="justify"><br />فراخوان ”كميته رسانه“ كمپين يك ميليون امضاء:<br />با يك اقدام جمعي سد فيلتر را بشكنيم<br />سه شنبه 1 اسفند 1385<br />تغییر برای برابری، سایت اینترنتی کمپین یک میلیون امضا در کمتر از دو هفته برای سومین بار فیلتر شد. با وجود راه اندازی آدرس جدید سایت، جمعی از فعالان کمپین تصمیم گرفته اند با راه اندازی وبلاگ هایی به نام «تغییر برای برابری» اقدام به انتشار مطالب جدید سایت کمپین کنند.<br />از همین رو کمیته رسانه کمپین براي گسترش اصلاعرساني ، از كليهي وبلاگنويسان حامي كمپين در هر نقطهي دنيا، ميخواهد در صورت امكان، هر كدام يك وبلاگ با نام« تغيير براي برابري» راهاندازي كرده و همزمان با انتشار مطالب جدید در سایت کمپین، آنان نيز همان مطالب را در وبلاگهايي كه راهاندازي كردهاند منتشر سازند.<br />اين حركت جمعي علاوه بر آسان كردن دسترسي مخاطبان به مطالب سايت فيلتر شده كمپين می تواند روشی مسالمت آمیز برای اعتراض به فیلترینگ نیز باشد.<br />هر بار فيلتر شدن سايت كمپين، علاوه بر اختلال ميان سايت با مخاطبانش و نيز تحميل وقت و انرژي بسيار، بار مالي را نيز به اعضاي كمپين كه همگي بهطور داوطلبانه فعاليت ميكنند تحميل ميكند. هزينهي خريد دمين جديد (آدرس جديد) هر بار بالغ بر 10هزار تومان است و تمامي هزينه هاي سايت از طريق كمكهاي مالي اعضا و حاميان كمپين تامين ميشود، از همين رو كميته رسانه كمپين از هر پيشنهادي كه به شكستن سد فيلترينگ و نشر مطالب سايت كمپين كمك كند استقبال مي كند.<br />در اولین گام شش وبلاگ به صورت همزمان از امروز آغاز به کار می کند.علاقمندان به دریافت مطالب کمپین از پایگاه های اینترنتی فیلتر نشده می توانند با اضافه کردن آی دی we4change@yahoo.com در یاهو منسجرشان هر روز آدرس های فیلتر نشده سایت کمپین را دریافت کنند .<br />براي ارسال وبلاگهاي جديدي كه به اين منظور راهاندازي ميكنيد نيز مي توانيد با كميته رسانه كمپين از طريق ايميل onlinewechange@gmail.com تماس بگيريد.<br />مطالب جدید کمپین در اين وبلاگ ها منتشر مي شود:<br /><a class="spip_out" href="http://we-change1.blogfa.com/">http://we-change1.blogfa.com/</a><br /><a class="spip_out" href="http://wechange1.blogspot.com/">http://wechange1.blogspot.com/</a><br /><a class="spip_out" href="http://wechange.blogfa.com/">http://wechange.blogfa.com/</a><br /><a class="spip_out" href="http://we4change.blogspot.com/">http://we4change.blogspot.com/</a><br /><a class="spip_out" href="http://we4change.blogfa.com/">http://we4change.blogfa.com/</a><br /><a class="spip_out" href="http://we-change5.blogfa.com/">http://we-change5.blogfa.com/</a> </div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-58474200520111640602007-02-18T00:46:00.000-08:002007-02-18T00:54:29.238-08:00قسمت دوم : پليس مترو<div dir="rtl" align="justify"><br />مرا به پايگاه پليس مترو مي برند . در تعجبم كه چرا قبلا آن را نديده ام . نسيم هم آنجاست . كسي كه به نظر مي رسد رييس آنجا باشد يك مرد سفيد و تقريبا بور با قيافه ي تابلوي رشتي است . وسط سرش دارد خلوت مي شود . كمي هيز است و رفتارش نسبت به ما متغير . حالت پدر دلسوز و خيرخواه به خودش گرفته وقتي كه اعتراض و حاضر جوابي مي كنيم عصباني مي شود و چنان به ما نگاه مي كند كه انگار ناسپاس ترين بچه هاي عالم هستيم !<br />دقايق اوليه پس از ورودم كسي حواسش به كيف من نيست و مي خواهند كيف نسيم را بگردند . وقتي به گشتن كيفش توسط يك آقا اعتراض مي كند ، از دخترك دكه ي عطر فروشي روبرو كمك مي گيرند . كيفش پر است از اسم و آدرس و گزارش جلسه . زيا د گير نيستند و وقتي مي گويد مربط به دانشگاه است بي خيال مي شوند . دراين فاصله كه من دارم با گوشي ام كشتي مي گيرم شايد روشن شود ، اوهم دارد اين ور آن ور زنگ مي زند و خبر ميدهد . مامور ديگري از ناجا هم مي آيد . رييس چند بار به نسيم تذكر مي دهد كه زنگ نزند ، دست آخر عصباني مي شود و موبايلش را مي گيرد . در همين حين مامور كت و شلواري كه بيرون رفته بود ، مي آيد طرف من و زل مي زند توي چشمهام<br />- برگه هاش پيش توئه ، نه ؟<br />خشكم مي زند . از كجا فهميد ؟<br />انكار مي كنم اما فايده اي ندارد . اين دفعه ديگر منتظر دختر عطرفروش نمي شوند و رييس در ميان اعتراض هاي ما شخصا كيفم را ميگردد . با منت زياد پاكت هاي سيگار و سي دي هاي فيلم را ناديده مي گيرد . وقتي نسيم مي گويد كه از او شكايت مي كند حسابي قاطي مي كند و تهديد هايش شروع مي شود . حدود 30 فرم و 7،8 تا دفترچه و تعدادي كارت هاي تبليغي سايت كمپين را ضميمه ي صورت جلسه مي كنند . قلبم به خاطر 70،80 امضايي كه به زحمت جمع كرده بودم فشرده مي شود . مطمئن نيستند در برگ صورت جلسه ، اتهاممان را چه بنوسند . اقدام عليه امنيت ملي ، تبليغ عليه نظام ...<br />قيافه هاي مظلوم و از همه جا بيخبري كه از ابتداي ورودمان به خودمان گرفته ايم اشك همه را درآورده . در حالي كه دلشان براي جواني و خامي ما سوخته شروع مي كنند به نصيحت كردن ما و رييس از دستگير كردنمان اظهار پشيماني مي كند ! ولي ديگر كار از كار گذشته و بايد ما را تحويل جاهاي خوفناكي مثل اطلاعات و پلييس امنيت بدهد . دلم مي خواست مي توانستم علامت معروف را نشانش دهم ! ولي افسوس ...<br />در اين هير و ويرافراد زيادي به آنجا مي آيند و راجع به ما اظهار نظر مي كنند . يك افسر ناجا با لباس فرم و يك مرد ميانسال ديگر كه گويا سرهنگ است و لباس شخصي پوشيده . بالاخره تصميم مي گيرند ما را به جاي ديگري ببرند . وقتي مامور ناجا با دستبند به سمت ما مي آيد همه شرمنده اند . بعد از دادن قول و قرار براي فرار نكردن در حالي كه دست هاي همديگر را گرفته ايم از ايستگاه مترو خارج مي شويم ...<br /></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-18525382474079289462007-02-12T03:16:00.000-08:002007-02-12T04:41:35.258-08:00قسمت اول : دستگيري<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-family:trebuchet ms;font-size:130%;">با متروي ساعت 11 برمي گشتيم تهران . تصميم گرفته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي كمپين امضا جمع كنيم . اما اين آخرين جمع آوري امضا در مترو براي من و نسيم شد چون به فاصله ي نيم ساعت به جرم اقدام عليه امنيت ملي دستگيرمان كردند .<br />حوالي ايستگاه ايران خودرو بوديم گمانم . نسيم مي گويد وردآورد . مطمئن نيستم . نسيم طبقه ي بالاي واگن بود و من پايين .<br />بيست دقيقه اي بود كه داشتم راجع به قوانين تبعيض آميز و كمپين صحبت مي كردم و بيست سي تايي امضا جمع شده بود . با خانمي كه مي خواست داوطلب فعاليت در كمپين شود صحبت مي كردم . حس كردم كسي پشت سرم ايستاده .<br />- خانم ؟<br />مامور مترو بود . بي سيم به دست .<br />- چيكار مي كني ؟<br />- هيچيٌْ ، دارم صحبت مي كنم ، كار خاصي نمي كنم .<br />- باشه ! معلوم ميشه !<br />قلبم تند تند ميزد . همه مرا نگاه مي كردند . ورقه ها را جمع كردم و نشستم سر جايم . ذهنم كار نمي كرد و نمي دانستم بالا چه خبر است . نگاه دخترهايي كه كنار درايستاده بودند و به هر دو طبقه اشراف داشتند ميان من و جايي در طبقه ي بالا در نوسان بود . شماره ي نسيم را گرفتم .<br />- الو ! مشكلي پيش اومده ؟<br />تيك قطع شدن تلفن . گرفته بودنش . شايد هم يك گير ساده بود . نمي دانستم چكار كنم و زمان به سرعت مي گذشت . بالاخره تصميمم را گرفتم و راه افتادم طرف در . طبقه ي بالا همه ايستاده بودند . دختري كه موقع سوار شدن روبرويمان نشسته بود يواشكي به من اشاره مي كرد . رفتم بالا .<br />- دوستتو گرفتن . الانم اونجاس !<br />به در ديگر واگن اشاره مي كرد . اما ازآنجا هيچ چيز معلوم نبود .<br />- ما كاغذا و دفترچه هاشو زير روكش صندلي قايم كرديم . اينجا . برشون دار و برو .<br />با قدرداني نگاهش كردم و او به رويم لبخند زد . اطرافم را پاييدم . هيچ كس حواسش به من نبود . فرم ها و دفتر چه ها را چپاندم توي كيفم و راه افتادم به سمت در . نمي دانستم چقدر زمان گذشته و كجاييم . پايم را كه از واگن مي گذاشتم بيرون ، متعجبانه ايستگاه صادقيه بودم .<br />بالاخره مغزم به كار افتاده بود . در حالي كه علائم خروج را دنبال مي كردم اولين شماره اي را كه به ذهنم رسيد گرفتم . عباس .<br />- الو ! سلام .من الان مترو صادقيه ام . نسيمو گرفتن !<br />جواب عباس را شنيده و نشنيده ، شارژ گوشي ام تمام شد و ديگر روشن نشد .<br />يك مرتبه از گوشه ي چشم متوجه ماموران بي سيم به دست شدم كه داشتند توي جمعيت دنبال كسي مي گشتند . خوش شانسي بود يا بد شانسي ؟ مترو درون شهري همان موقع رسيد و درهايش را باز كرد . خودم را به جمعيتي كه كنار در تجمع كرده بودند فشردم . محل نگذاشتن فايده اي نداشت . داشت يا بيسيم مي زد روي شانه ام .<br />- ببخشيد خانم ؟<br />برگشتم<br />- شما دوست اون خانميد ؟<br />- كدوم خانم ؟<br />- همون كه داشت تو مترو اعلاميه پخش مي كرد !<br />- نه ، من تنهام . كسي همرام نيست .<br />- صبر كن . سرباز ، وايسا اينجا نذار جايي بره<br />رفت ميان جمعيتي كه كنار در بغلي مترو تجمع كرده بودند . از كسي چيزي پرسيد و برگشت .<br />- خودشه ! بيارش ...</span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-4487371829055095862007-02-12T02:29:00.000-08:002007-02-12T03:05:45.371-08:00<span style="font-family:georgia;font-size:130%;">سقط جنين در پرتغال قانوني شد . اين قانون به خاطر نجات زناني كه هر ساله به دليل نداشتن دسترسي به امكانات سقط جنين جان خود را از دست مي دهند تصويب شده است</span>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-30819302663144181342006-12-30T02:38:00.000-08:002006-12-30T04:00:39.313-08:00تو<div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">داشتيم از كارگاه حقوق شهروندي بر مي گشتيم . هر سه مون خسته اما پر از انرژي با صداي بلند تو خيابون حرف ميزديم و مي خنديديم و برفو زير قدمهامون سفت تر از هميشه مي كوبيديم . وارد مترو كه شديم جمع كردن امضا طبيعي ترين كار روي زمين به نظر ميرسيد . به فاصله ي چند ثانيه فرم ها بيرون اومدن و خودكار به دست هر كدوم سر از يه طرف واگن در آورديم . من همون نزديكيا ؛ زينب روبروي من و نسيمم اون ته مها بود .<br />چند تا امضا گرفته بودم كه زينب به تو اشاره كرد و گفت به اون خانم فرم دادي ؟ با اشاره ي سر كه گفتم نه يه فرم بت داد و تو شروع كردي به خوندن . داشتم براي يه خانم ديگه آدرس سايتو مينوشتم و اولش بهت توجه نكردم ولي بعد كه تو ايستگاه حسن آباد يا همچه چيزي واگن مترو حسابي شلوغ شد ؛ نگران زير نظرت گرفتم چون خيلي طولش داده بودي و بچه ها تجربه ي از دست رفتن و گم شدن امضا كم نداشتن . سيه چرده و ساده و باحجاب بودي ؛ تنها و كمي اخمو . بعد از گذشت 10 دقيقه هنوز داشتي بيانه رو ميخوندي و تازه بعدش رفتي سراغ امضاها . داشتي همه ي رديفاشو با دقت و طمانينه مي بلعيدي و من مونده بودم كه چرا. دلم ميخواست مي تونستم ازت بپرسم كه مشكل چيه ؟ كدوم قسمتشو قبول نداري ؟ اصلا مي خواي بيشتر راجع بهش برات توضيح بدم ؟ ولي فشار جمعيت ما رو از هم دور انداخته بود و من به هيچ شكلي نمي تونستم خودمو بهت برسونم . يهو چشماتو ديدم كه دارن سرگردون توي جمعيت مي چرخن . بلافاصله خودكاري رو كه دستم بود به سمتت دراز كردم . گرفتي و در عين ناباوريم دنبال جايي گشتي كه بتوني بذاريش روش و امضا كني . چقدر هم سخت بود درحالي كه بين اون همه آدم به زور حتي ميتونستي بايستي . بالاخره به هر ضرب و زوري بود خودتو به در واگن رسوندي و برگه رو گذاشتي روش و تازه پروسه ي امضا كردنت شروع شد . ديگه حسابي توجهم بهت جلب شده بود . براي پر كردن هر قسمت ؛ قسمت مربوطه ي اشخاص ديگه رو يكي يكي ميخوندي و بعد با دقت شروع مي كردي به نوشتن . از اين همه وسواس كلافه شده بودم ؛ تا اينكه بالاخره نوشتنو تموم كردي و همون نگاه تو چشمات نشست . منم از خدا خواسته به سختي خودمو كشيدم سمتت ؛ فرمو ازت گرفتم و كنجكاوانه شروع كردم به خوندن .<br />نام و نام خانوادگي : مريم .... سن : 18سال تحصيلات : پنجم ابتدايي محل سكونت : نيشابور اولويت قانوني : پذيرش زن در جامه (عين نوشته ي خودت ) امضا <br />وقتي به بقيه ي امضاها و توضيحات نگاه كردم يه نفر نوشته بود " پذيرش زن در جامعه " ... </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-27394245985156917832006-12-24T00:44:00.000-08:002006-12-24T00:55:23.357-08:00سه شنبه<div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">6:30</span> <span style="font-size:130%;"><br />موبايلم زنگ مي زنه ؛ turn off رو مي زنم و دوباره مي خوابم . اينبار ساعت 7 از خواب بيدار مي شم . سرم از خواب هاي جورواجور و نامربوطي كه ديدم سنگينه و تلو تلو مي خورم . از تخت كه ميام پايين مي خورم به شوفاژ و صندلي .<br />6:45<br />صورتمو خشك مي كنم . دلم ضعف ميره ؛ حالت تهوع دارم . لباس مي پوشم و آماده مي شم كه برم سر كلاس . ياد ديشب ميفتم ؛ يعني الان چه فكري مي كنه ؟<br />7:30<br />سوار تاكسيم و سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم . خدا خدا مي كنم كه كس ديگه اي سوار نشه تا مجبور نشم جابجا شم . چشام هنوز از ديشب مي سوزه نمي دونم به خاطر گريه هاشه يا بي خوابي هاش . كاش مي شد اينقد فكرنكنم . اينقد از خودم سوال نكنم<br />. احساس سوزشي توي سينه ام دارم . راننده تاكسي ميگه خانوم پياده نميشي؟<br />8:30<br />سر كلاسم و سعي مي كنم حواسمو جمع كنم اما نميشه . به تحقيق هايي كه بايد انجام ميدادمو هنوز ندادم و امتحاني كه يكشنبه دارم فكر ميكنم . به بابام فكر مي كنم كه اگه بفهمه نمي خوام كنكور بدم چه حالي مي شه . ياد مامان ميفتم .چشام ميسوزن و روي كتابم خم ميشم . سعي مي كنم اشكامو مهار كنم .<br />9:45<br />كلاس بالاخره تموم ميشه . منتظر نسيمم ولي مثل اينكه نيستش . در حالي كه دارم sms هامو چك مي كنم راه ميفتم طرف خيابون . مريم پرسيده چطوري ؟ چي مي تونم بگم . پيكان درب و داغون كه جلوي پام مي ايسته بي هيچ فكري سوار ميشم . با خودم فكر مي كنم علي حتما الان خوابه . بيدار كه شد براش sms ميفرستم و ازش عذر خواهي مي كنم . بهش ميگم كه هيچ تقصيري نداشته . صداي وزوزي از كنار گوشم باعث ميشه به سمت راننده برگردم . داره يه چيزي ميگه . چرا ناراحتي خانم خوشگله ! با من دوس شي قول ميدم يه كاري كنم هميشه شنگول باشي ! چشمكي هم چاشني حرفاش مي كنه . به صورت چرك و زشتش نگا مي كنم دلم مي خواد تف كنم توش . ولي اينكارو نمي كنم . بقيه راهو تا دانشكده پياده ميرم .<br />11:15<br />سر كلاس روش تحقيق عملي ام . نصف جلسات رو غايب بودم و نفهميدم چي به چيه . امروز رو بايد گوش كنم ولي انگار كر شدم . هيچ صدايي نمياد ولي عوضش يكي هي ميگه بالا خره چيكار مي خواي بكني . احساس نا امني دارم . نمي دونم ترم دوم چطوري خواهد گذشت يا وقتي رتبه هاي كنكورو اعلام كردن چي كار مي تونم بكتم . حالت تهوع بم دست ميده . تابستونو چيكار كنم ؟ نسيم هنوز رو تصميمش راجع به خونه گرفتن هست ؟ اصلا همچين كاري شدنيه ؟ اگه ميشد يه كار ويرايشي يا چيزي تو همين مايه ها پيدا كنم خوب مي شد . بايد خودمو نه ترمه كنم . سر دردم ديگه غير قابل تحمله .حس مي كنم تو قفس افتادمو زمين سفت نيست . متوجه استاد مي شم كه بهم خيره شده . سرمو پايين ميندازم و به دفترم خيره ميشم . نكنه بخواد به خاطر غيبت هام بهم گير بده . مگه چند تا دارم . يادم نمياد . انقلابمو همينطوري صفر گرفتم . صداي بغل دستيمو ميشنم كه مي گه كلاس تموم شد . چرا استاد اسمتو خوند جواب ندادي ؟ هيشكي تو كلاس نيست . همه رفتن . هر كار ميكنم نمي تونم بلند شم ...<br /><br /></div></span>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1165221930492598582006-12-04T00:35:00.001-08:002006-12-04T03:17:13.423-08:00تقاطع<div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">بالاخره ديروز فيلم تقاطع رو ديدم<br />1-توي سالن سينما به فاصله ي 4 صندلي از سمت راست صندلي پشتي من و ار سمت چپش يك عده پسر نشسته بودن كه نظراتشون رو حين پخش فيلم با صداي بلند درباره ي اون مي گفتن . از جمله حين صحنه اي كه تصادف توش رخ مي ده داشتن بحث مي كردن كه اتوبان كذايي چمرانه يا يادگارو اين گفتگو يه ربع ادامه داشت !<br />2- داستان فيلم يه جورايي منو ياد 21 گرم مينداخت . توي هر دو فيلم در ابتدا با آدمايي مواجه هستيم كه دارن زندگيشونو مي كنن و ظاهرا هيچ ارتباطي با هم ندارن تا اينكه اتفاقي ميفته ( تصادف ) كه اونها رو به هم پيوند مي ده و زندگيشونو دگرگون مي كنه . تفاوتي كه دو فيلم با هم دارن و باعث ميشه كه اين شباهت تو ذوق زن نباشه اينه كه در ادامه ي ماجرا از زاويه هاي متفاوتي به زنذگي اون افراد پرداخته ميشه . فيلم تقاطع به نظر من يه جور تحليل روابط پدر و مادر ها با فرزنداشون بود. نسل جديدي كه توي اين دوران آشفته ي مدرن و جامعه ي آشفته تر ايران دليلي براي ادامه دادن پيدا نمي كنن . توي اين دوران تغييرات انقد سريع اتفاق ميفته كه نسل قديمي تر فرصت و امكان درك اونها رو ندارن و اين باعث ميشه كه فاصله ي بينشون روز به روز بيشتر بشه . كلا فيلم سعي كرده نشون بده كه توي شرايط تخمي جامعه ي ايراني چطورهمه اعم از پير و جوون و پدر و مادر و فرزند قرباني ميشن و به گا ميرن ؛ خلاص !</span></div><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">3- روايت غير خطي فيلمنامه سنجيده وخوب و بر خلاف اونچه كه درباره ي فيلم هاي ايراني انتظار ميره از ابتدا تا انتها يكنواخت و ارضاكننده بود . اصولا من عاشق روايت هاي غير خطي و نا متعارف هستم !<br />3- يه ايرادي كه به نظرم اومد فيلم داشت اين بود كه مي خواست با يه دست چن تا هندونه برداره . منظورم اينه كه خواسته بود توي يه فيلم يه ساعت و نيمي به زندگي 10؛ 12 شخصيت كه هر كدوم به نوعي تحت تاثير اون حادثه قرار گرفته بودن بپردازه و اين تعدد زياد آدمو خسته مي كرد.<br />4- ضمنا ميگن داستان فيلم شبيه داستان crash هم هست كه البته من اونو نديدم </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1162726870988570862006-11-05T03:40:00.000-08:002006-11-07T02:00:44.870-08:00<div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">حالت كسي رو دارم كه به تازگي يكي از اعضاي بدنش مثل دست و پا رو از دست داده و هنوز به فقدانش عادت نكرده . يه طورايي تو حفظ تعادلش مشكل داره . اوايل شوك بود ‘ بعد شد عصبانيت و الان اندوه و مرداب وفرو رفتن . فكر مي كني در كل چقدر طول بكشه ؟ چقدر طول بكشه كه فراموشت كنم و همه جا دنبالت نگردم ؟ </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1156009960320107802006-08-19T10:49:00.000-07:002006-08-19T11:05:51.130-07:00<div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">من نمي دونم حكمت اين نظرسنجي هايي كه در بعضي وبلاگ ها يا سايت ها ميگذارن چيه ؟</span></div><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;"> اصولا هدف از نظر سنجي ، سنجش عقايد و نظرات افراد مورد بررسي و بدست آوردن شاخصيه كه نشون دهنده ي عقيده ي عمومي درباره ي مساله اي خاص باشه. براي دسترسي به اين هدف جمعيت محدود مورد بررسي يعني همون كسايي كه به سوالات پاسخ ميدن بايد تا حد امكان خصوصيات جامعه ي بزرگتر كه ما ميخوايم نتيجه ي نظرسنجيمون رو بهش تعميم بديم داشته باشه وگرنه داده هايي كه بدست مياريم به هيچ دردي نمي خوره .</span></div><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;"> روش هاي مختلفي براي انتخاب افرادي كه پرسشنامه رو پر ميكنن وجود داره و روشي كه در اينگونه نظرسنجي هاي وبلاگي استفاده ميشه بهش ميگن تصادفي ، كه همه جا جواب نميده . استفاده از اين روش موقعي درسته كه جايي پرسشنامه در دسترس پاسخ دهنده ها قرار بگيره كه افراد از اقشار و سنين و جنسيت هاي مختلف تقريبا يكسان بهش دسترسي داشته باشن .</span></div><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">واضحه كه يه وبلاگ خاص جاي مناسبي براي استفاده از اين روش نيست .چون توزيع ويژگيهاي افرادي كه به يه وبلاگ سر مي زنن ، با توزيع همين ويژگيها در جامعه ي بزرگتري كه ما قصد بررسيش رو داريم به صورت چشمگيري متفاوته . مثلا فرض كنيد من ميخوام عقيده ي عمومي زنان و مردان ايراني رو در مورد مساله ي حجاب يا حقوق زنان يا يا نيروي هسته اي يا... بسنجم . ميام يه پرسشنامه ميذارم توي وبلاگم و از همه ميخوام اونو پر كنن . افراد خاصي با خصوصيات خاصي از اينترنت استفاده مي كنن ، اهل وبلاگ خوني هستن ، وبلاگ منو مي خونن و كاملا داوطلبانه نظر ميدن.اين افراد از لحاظ سن ، موقعيت اجتماعي ، سطح تحصيلات و ... شاخص جامعه ي بزرگتر نيستن و به همين جهت نتايج بدست اومده از نظر سنجي من قابل تعميم به بقيه ي مردم نيست .</span></div><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;"> با وجود همه ي اين حرفا احتمالا راه هايي براي انجام اينطور نظرسنجي ها وجود داره با استفاده از روش هاي نمونه گيري مناسب تر ويا حتي تركيب دو يا چند روش براي بدست آْوردن روش مناسب كه الان نمي تونم با اطمينان راجع بهش بگم ولي سعي مي كنم پيدا كنم و توي يه پست ديگه بنويسم .ببين چطوري تخمي تخمي براي خودم كار تراشيدما !!!!</span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1155555342530423092006-08-14T04:24:00.000-07:002006-08-14T04:35:42.560-07:00<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">نظريه اي هست كه ميگه واكنش انسانها در مواجهه با مرگ در طول زندگيشان تغيير مي كنه و شامل مراحل متفاوتيه كه عبارتند از : انكار ، خشم ، چانه زدن ، افسردگي و سرانجام پذيرش . درباره ي اينكه هر كدام از اين مراحل در چه زماني از زندگي به سراغ آدم ها مي يان اطلاعي ندارم اما فكر مي كنم براي بعضي ها به دلايلي ديرتر يا زودتر از حد معمول فرا ميرسن ، از جمله مادر من . تا حالا موضوعي پيش نيومده بود كه اون رو به طور جدي با اين مساله مواجه كنه ولي از چند روز پيش وقتي كه توده اي مشكوك توي سينه اش پيدا كرد و دكتر هم بهش گفت كه بايد با عمل درش بياره و تازه بفرستش آزمايشگاه و بعد از يك ماه نتيجه اش رو مبني بر خوش خيم بودن يا بدخيم بودنش بگيره ؛ كارش شده گريه و زاري .<br />هنوز وقتي عكساي اوايل بيست سالگي و اوائل ازدواجشو مي بينم از اينكه مادرم اينقد شيك و خوشگل بوده تعجب مي كنم والبته احساس غرور چون تصويري كه من ازش در دهه ي سي سالگيش يادمه زياد شباهتي به اون عكسا نداره . اون سه تا بچه توي 22 ، 24 و 27 سالگيش به دنيا آورد و از همون موقع بود كه به نوعي زمان براش متوقف شد . انقدر كه مشغول شوهر و بچه هاش شده بود ديگه به خودش توجهي نداشت ، لباساي شيك و گرون نمي پوشيد ، آرايشگاه نمي رفت و اصولا براي خودش هيچ كاري نمي كرد . تا اينكه وقتي ما بزرگتر شديم و هي تو گوشش خونديم كه هنوز جوونه ، ميتونه وحق داره براي خودشم زندگي كنه و لذت ببره كمي به خودش اومد وتازه با اين واقعيت روبرو شد كه هر چند خودش توي اين سالها انگار كه خواب بوده اما زمان نه و تاثيرش رو روي صورتش ، اندامش و همه ي جسمش گذاشته حتي خيلي بيشتر از همكلاسيا و همدوره اي هاش . تازه شروع كرده بود لباس خريدن و مسافرت رفتن و... ميخواست پوست صورتشو عمل كنه تا چروكاش كمتر شه و توي 48 سالگي حداقل هم سن خودش به نظر بياد . انتظاراش از زندگي تازه بيدار شده بود كه با اين مساله مواجه شد . چيزي بهش هشدار داد . نمي دونم كه كه توي كدوم مرحله از اون مراحله وچطور ميخواد با اين مساله كنار بياد ولي مي دونم كه عقب تر از اون چيزيه كه بايد باشه خيلي هم عقب تر .</span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1150286219245116162006-06-14T04:27:00.000-07:002006-06-14T04:56:59.316-07:00چرا؟<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">هنوز هم وقتي به اون دقايق ترس و خشونت غير انساني فكر مي كنم ، بغض گلومو مي گيره . اون لحظاتي كه هل مي دادن ، كتك مي زدن ، فحش مي دادن و دستگير مي كردن اونم براي اينكه عده اي به صلح آميز ترين شيوه ها فقط حقشونو خواسته بودن . يك چيز بود كه توي اون موقعيت ذهن همه رو مشغول كرده بود چه اونايي كه توي تجمع شركت كرده بودند وچه مردان و زناني كه داشتن از اونجا رد مي شدن .اينكه مگه اينا چيكار كردن كه باهاشون اينطوري تا مي كنن؟ ترس و اضطرابي كه موقعي كه مي خواستن <a href="http://www.dakhmeha.blogspot.com">زفيرو </a>بگيرن به من دست داد هيچوقت فراموشم نميشه . اصلا حال خودمو نمي فهميدم و تازه بعد از اينكه از دستشون درش آورديم ، فهميدم تمام بدنم داره مي لرزه و دلم مي خواد گريه كنم . به هيچ شكلي نميشه توصيفش كرد ، مگه اينكه خودتون عكساش رو ببينيد .<br /><a href="http://http://www.nasiriphotos.com/blog/?id=1003639">عكس هاي منصور نصيري </a><br /><a href="http://axt.blogfa.com/post-7.aspx">گزارش تصويري از تجمع 22 خرداد</a><br /><a href="http://www.kosoof.com/">عكس هاي آرش آشوري نيا </a><br /></div></span><p align="justify"><br /></p>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1149588701849637562006-06-06T02:31:00.000-07:002006-06-06T03:11:42.356-07:00<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3710/1896/1600/fa.0.jpg"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/3710/1896/320/fa.jpg" border="0" /></a><br /><a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3710/1896/1600/fa.jpg"></a><br /><div dir="rtl" align="justify"><span style="font-size:130%;">درست می گفتی که زندگی چیز خاصی نیست . همینه که من و تو و بقیه می کنیم . ذهن ما است که وجه انضمامی قضیه رو فراموش می کنه ، خودشو توی متن زندگی نادیده می گیره و تلاش می کنه اونو مثل یه ابژه جدا از خودش ببینه و تفسیر کنه . به قول خودت همون کاری که پوزیتیویست ها می کنن . همیشه جواب نمیده ولی بی فایده هم نیست .<br />خواستم به این وسیله ازت تشکر هم بکنم .</span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1147536824641577752006-05-13T07:54:00.000-07:002006-05-14T03:49:22.830-07:00<div dir="rtl" align="justify"><br /><span style="font-size:130%;">نمي خوام درباره ي ريز وقايعي كه چند روز پيش توي دانشكده مون يعني دانشكده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران اتفاق افتاد بنويسم - چون </span><a href="www.dakhmeha.blogspot.com"><span style="font-size:130%;">زفير</span></a><span style="font-size:130%;"> در اين مورد مفصل نوشته و اگه تونستيد حتما بخونيدش – فقط مي خوام توجه شما رو به اين نكته جلب كنم كه چطور اين اتفاقات به خوبي وضعيت خلويي* دانشكده ي ما رو كه اون همه ادعا داره نشون ميده . خصوصا كادر اساتيد و رياست دانشكده . اساتيدي كه هميشه سر كلاس از ما ايراد مي گيرن كه سرمون رو بيخودي به انديشه هاي غربي وارداتي گرم كرديم واز تفكر و تحليل درباره ي وضعيت موجود جامعه ي خودمون و مسايل اجتماعي اش غافل شديم . دم خودشون گرم كه حتي نه تنها به مسايلي كه داره بيخ گوش خودشون توي دانشكده اتفاق ميفته كوچكترين توجهي ندارن بلكه به صورت بسيار بي شرمانه و محافظه كارانه اي عملا براي آرام كردن اعتراضات به حق دانشجوها و تثبيت وضعيت موجود اقدام مي كنن . اون از مدعي جريان اصلاحات كه نه خودش اونطرف ها ديده شد ونه حتي عكس العملي در قبال اتفاقات نشون داد . اون هم از روشنفكر لاييك كه خداي تئوري جامعه شناسي توي ايران شده . صد رحمت به جمشيديها كه مياد وسط دانشكده و يقه ميگيره . لااقل آدم ديگه ازش انتظاري نداره . ولي امثال اباذري هستن كه اينجوري از پشت خنجر ميزنن .<br />خب حالا يه مقدار از حرفاي احساسي و عقده خالي كن بيايم بيرون .<br />امروز سر كلاس جامعه شناسي انقلاب دكتر معيد فر – توجه كنيد ايشون آدم كمي نيستن رييس انجمن جامعه شناسي ايران وهمون شخصي كه زماني كه درهاي دانشكده رو به علت شلوغ پلوغي بسته بودن به عنوان مسئول كنترل عبور و مرور !!! كنار در ايستاده بود و از شناسايي بچه هاي بدبخت دانشكده كه پشت در مونده بودن امتناع مي كرد - داشت تئوري انقلاب جانسون رو توضيح ميداد كه ذهن من باز به وقايع اخير دانشكده پر كشيد .<br />جانسون ميگه وقتي زمينه ي بروز انقلاب فراهم ميشه در شرايط خاصي قواي حاكم مي تونه جلوي وقوع اون رو بگيره . اگه توان اعمال زور و قوه ي قهريه ي كافي داشته باشه و بتونه به طور موقت آشوب ها و در گيري ها رو كنترل كنه و همزمان سعي در ايجاد تغييراتي داشته باشه كه تعادل از دست رفته ي نظام رو برگردونه ميتونه از وقوع تغييرات اساسي تر جلوگيري كنه . كه البته مثالش در جهان خارج وجود داره واونهم انقلاب الجزايره . در مورد شورش !؟! ما هم همين اتفاق افتاد اول ما رو تحت كنترل درآوردن و بعد يه مشت وعده وعيد دادن كه نبايد گولمون بزنه . بيچاره جانسون يادش نبوده نقش كسايي مثل اباذري رو در تئوريش لحاظ كنه !<br /><br />* خلا كه مي دونين چيه ؟ خلو شيرازيشه<br /><br /></span><a href="http://networkproxy.net/index.php?q=aHR0cDovL3Iwb3pvbmxpbmUuY29tLzAxbmV3c3N0b3J5LzAxNTUyOS5zaHRtbA%3D%3D"><span style="font-size:130%;">گزارش روز آنلاين از ماجرا</span></a><span style="font-size:130%;"> </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1146054040397336352006-04-26T05:00:00.000-07:002006-04-26T05:20:40.410-07:00<a href="http://kosoof.persiangig.com/image/00127-05-zanan.jpg"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://kosoof.persiangig.com/image/00127-05-zanan.jpg" border="0" /></a><br /><div align="justify"><span style="font-size:130%;">نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه و آیا باز شدن در های استادیوم های ورزشی به روی زنان به این صورت و با دستور احمدی نزاد می تونه مارو به حقوق انسانی مون نزدیکتر کنه ؟ موضوع اینه که هدف ازاین اقدام نه دادن حقی به کسی بلکه استفاده از حضور زنان برای بهتر واسترلیزه تر کردن فضای ورزشگاههاست که ناشی از یک دید مرد سالارانه است . فکر می کنم اگریه وقتی این استراتزی جواب مورد نظر آقایان رو در بر نداشته باشه ممکنه به همین راحتی که ما رو راه دادن به همین راحتی هم به خونه هامون بر گردونن وبه همین دلیل هم باید صبر کنیم ببینیم در آینده چی پیش میاد</span> </div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1144590014388824512006-04-09T06:13:00.000-07:002006-04-10T10:33:34.583-07:00<div align="justify"><a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3710/1896/1600/aaa.jpg"></a><br /><span style="font-size:130%;">من هم مثل تو خيلي وقت ها شده كه از خودم پرسيدم زندگي يعني چي ؟ به نظر من يعني خيلي چيزا . مثلا يه سيب نيمه گنديده كه تو در برابرش حق انتخابي نداري . يا بايد همشو بخوري يا هيچي شو ! ميل خودته</span> </div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1141236879615556422006-03-01T10:10:00.000-08:002006-03-01T10:30:25.746-08:00<div align="justify"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:courier new;">ديروز من و يكي از همكلاسي هام رفتيم براي يه كار پرسشگري . مي بايست 200 تا پرسشنامه رو كه متعلق به يه پروژه ي تحقيقاتي بود بين كسايي كه اومده بودن كارت كنكور كارشناسي ارشدشون رو از دانشگاه شريف بگيرن پخش مي كرديم . من اولين بار بود كه چنين كاري مي كردم و اصلا فكر نمي كردم اينقدر سخت باشه . تقريبا به گا رفتم . با وجود اينكه 6 ساعت بيشتر طول نكشيد ولي احساس مي كردم زبونم مو در آورده اينقدر كه پرسيدم شما چه رشته اي كنكور مي دين ؟ و اگه بعد از تموم شدن كارشون اين پرسشنامه رو پر كنن خيلي خوشحال ميشم . عيب كار اينجا بود كه اكثرشون عجله داشتن و پر كردن دو صفحه و نيم پرسشنامه توي خيابون براشون مشكل بود . همكاريشون خوب بود ولي از بعضي هاشون هم خيلي لجم مي گرفت . مثلا يه پفيوز گه بعد از اينكه كلي فكر كرد و لطف فرمود تصميم گرفت پرسشنامه پر كنه ، بعد از پاسخ دادن به اولين سوال يهو يادش اومد ماشين منتظرشه و بايد بره !!! بعضي ها هم كه اصلا پرسشنامه رو پس نمي دادن ، سرمو كه بر مي گردوندم ، مي ديدم جا تره و بچه نيست ! يه دونه از خودكارام هم دودر شد . البته بعضي ها خوش برخورد و مهربون بودن ، ازاينكه اين كارمتعلق به كجا و كيه سوال مي كردن ، در مورد پرسشنامه نظرات كارشناسانه و غير كارشناسانه ميدادن و برام آرزوي موفقيت مي كردن . كسايي كه اونجا مسئول دادن كارت ها بودن مدام به من اشارات غير مودبانه مي كردن و من بعضي وقتا از اين كه مجبور بودم با اين حال كنارشون باشم منزجر مي شدم . از انجا كه من و دوستم اون منطقه رو بين خودمون تقسيم كرده بوديم ( در غير اينصورت ممكن بود بعضي ها از دستمون بپرن ) پيش مي اومد كه به پست مشتري همديگه بخوريم و خيط بشيم . تازه اين كه خوب بود همش يادمون مي رفت به كيا پرسشنامه داديم و به كيا نه و وقتي دوباره مي رفتيم سراغشون ديگه آخر ضايع بود . آخراش ديگه تقريبا بريده بودم ، مخصوصا كه يه بارونكي هم اومد ولي در كل تجربه ي جالبي بود</span> </span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-19235349.post-1140961582537484142006-02-26T05:26:00.000-08:002006-02-26T05:52:40.713-08:00دختران جهان ! حرف بزنيد<div align="justify"><span style="font-size:130%;">این روزها بد نیستم حتی می تونم بگم که خوبم . نه اینکه هیچ ناراحتی یا مشکلی نداشته باشم نه ، ولی درکل بد نمی گذره . به شدت درگیر کلاس زبان شدم و هر روز کلاس میرم . نمی دونم کس دیگه ای هم هست که به اندازه ی من عاشق زبان یاد گرفتن باشه یا نه . وقتی سر کلاسم اصلا نمی فهمم زمان چطورمی گذره وبه هیچ وجه هم احساس خستگی نمی کنم . ساعت ها سرم رو توی دیکشنری فرو می کنم و عاشق خوندن نوول و داستان های کوتاهم . فقط یه چیزی توی کلاس اذیتم می کنه اونم بچه ها و جویه که سر کلاس وجود داره . همه ی اونها به شدت محافظه کارن و خود واقعی شون رو مخفی می کنن . يادمه روزولنتاين معلممون پرسيد خب ، امروز كسي كادو گرفته يا نه كه همه به هم نگاهي انداختن و گفتن نه ! فقط من بودم كه گفتم آره . معلمه با تعجب دوباره پرسيد به كسي هم كادو ندادين ؟ كه باز هم همه انكار كردن . من برگشتم طرف بغل دستيم و بهش گفتم مگه ممكنه تو اين كلاس هيشكي كادو نگرفته باشه ؟ اونم گفت : چرا بابا گرفتن ولي سر كلاس كه نمي گن . خلاصه آخرش من موندم و اين سوال كه آخه چرا دخترا اينقد خودشونو سانسور مي كنن ؟ از چي مي ترسن ؟ اونم توي يه كلاس خصوصي كاملا دخترانه كه ممكنه بعد از پايان اين ترم هيچ كدوممون ديگه همديگه رو نبينيم !؟! مشكل فقط اين كلاس و اين بچه ها نيستن . جو بقيه ي كلاس ها هم همينطوريه . ميتونم بگم به دليل موقعيت مكاني اي كه آموزشگاه درش واقع شده (مركزشهر) بچه ها از همه ي طبقات و اقشار هستن و اين نمي تونه به موقعيت اجتماعي شون ربطي داشته باشه . البته اخيرا بعد از اينكه فهميدم دو تا دختري كه كنار من مي شينن و از بقيه ي بچه ها قابل تحمل ترن ، اهل سيگار و مشروب هم هستن و از دوست پسرهاشون هم بگي نگي صحبت مي كنن ، كلاس برام جالب تر شده . ضمنا فكر نكنيد كه اونها اينقدر شهامت داشتن كه از اين جور چيزها با من صحبت كنن ، نه !!! اينقدراز علايق و روابط درست و نادرستم !؟!؟ براشون تعريف كردم كه دهنم سرويس شد ! موضوع فقط درباره ي دخترها نيست . همه ي ايراني ها به نوعي دچار اين خود سانسوري هستن شايد به علت قرن ها زندگي كردن زير حاكميت رژيم هاي ديكتاتور و توتاليتر ، اما در مورد دخترها علت هاي ديگه اي كه به تربيت جنسيتي و تبعيض هايي كه در اين مورد وجود داره ، برمي گرده خيلي شديد تره . خود من هم كه الان دارم اينها رو مي نويسم كم پيش مياد كه اگر در موردي توي جمع ويا عرصه ي عمومي جامعه حرفي براي گفتن داشته باشم اونو بيان كنم . خيلي سعي مي كنم باهاش بجنگم ولي نتونستم تغيير مهمي توي خودم ايجاد كنم . روند جامعه پذيريم ديگه يه جورايي تقريبا تموم شده</span></div>فاطمهhttp://www.blogger.com/profile/04196043239750330644noreply@blogger.com8