Monday, August 14, 2006


نظريه اي هست كه ميگه واكنش انسانها در مواجهه با مرگ در طول زندگيشان تغيير مي كنه و شامل مراحل متفاوتيه كه عبارتند از : انكار ، خشم ، چانه زدن ، افسردگي و سرانجام پذيرش . درباره ي اينكه هر كدام از اين مراحل در چه زماني از زندگي به سراغ آدم ها مي يان اطلاعي ندارم اما فكر مي كنم براي بعضي ها به دلايلي ديرتر يا زودتر از حد معمول فرا ميرسن ، از جمله مادر من . تا حالا موضوعي پيش نيومده بود كه اون رو به طور جدي با اين مساله مواجه كنه ولي از چند روز پيش وقتي كه توده اي مشكوك توي سينه اش پيدا كرد و دكتر هم بهش گفت كه بايد با عمل درش بياره و تازه بفرستش آزمايشگاه و بعد از يك ماه نتيجه اش رو مبني بر خوش خيم بودن يا بدخيم بودنش بگيره ؛‌ كارش شده گريه و زاري .
هنوز وقتي عكساي اوايل بيست سالگي و اوائل ازدواجشو مي بينم از اينكه مادرم اينقد شيك و خوشگل بوده تعجب مي كنم والبته احساس غرور چون تصويري كه من ازش در دهه ي سي سالگيش يادمه زياد شباهتي به اون عكسا نداره . اون سه تا بچه توي 22 ، 24 و 27 سالگيش به دنيا آورد و از همون موقع بود كه به نوعي زمان براش متوقف شد . انقدر كه مشغول شوهر و بچه هاش شده بود ديگه به خودش توجهي نداشت ، لباساي شيك و گرون نمي پوشيد ، آرايشگاه نمي رفت و اصولا براي خودش هيچ كاري نمي كرد . تا اينكه وقتي ما بزرگتر شديم و هي تو گوشش خونديم كه هنوز جوونه ، ميتونه وحق داره براي خودشم زندگي كنه و لذت ببره كمي به خودش اومد وتازه با اين واقعيت روبرو شد كه هر چند خودش توي اين سالها انگار كه خواب بوده اما زمان نه و تاثيرش رو روي صورتش ، اندامش و همه ي جسمش گذاشته حتي خيلي بيشتر از همكلاسيا و همدوره اي هاش . تازه شروع كرده بود لباس خريدن و مسافرت رفتن و... ميخواست پوست صورتشو عمل كنه تا چروكاش كمتر شه و توي 48 سالگي حداقل هم سن خودش به نظر بياد . انتظاراش از زندگي تازه بيدار شده بود كه با اين مساله مواجه شد . چيزي بهش هشدار داد . نمي دونم كه كه توي كدوم مرحله از اون مراحله وچطور ميخواد با اين مساله كنار بياد ولي مي دونم كه عقب تر از اون چيزيه كه بايد باشه خيلي هم عقب تر .

1 comment:

Unknown said...

سلام . خوبی؟؟ راست می کی؟؟ چی شده حالا؟ تمام این چیزهایی که در مورد مامانت می گی من هم همیشه در ومرد مادر خودم حس کردم و بارها برای ایجاد یک تغییر کوشیدم. الآن مامانت در چه وضعیتی هستش؟