Saturday, December 30, 2006

تو

داشتيم از كارگاه حقوق شهروندي بر مي گشتيم . هر سه مون خسته اما پر از انرژي با صداي بلند تو خيابون حرف ميزديم و مي خنديديم و برفو زير قدمهامون سفت تر از هميشه مي كوبيديم . وارد مترو كه شديم جمع كردن امضا طبيعي ترين كار روي زمين به نظر ميرسيد . به فاصله ي چند ثانيه فرم ها بيرون اومدن و خودكار به دست هر كدوم سر از يه طرف واگن در آورديم . من همون نزديكيا ؛ زينب روبروي من و نسيمم اون ته مها بود .
چند تا امضا گرفته بودم كه زينب به تو اشاره كرد و گفت به اون خانم فرم دادي ؟ با اشاره ي سر كه گفتم نه يه فرم بت داد و تو شروع كردي به خوندن . داشتم براي يه خانم ديگه آدرس سايتو مينوشتم و اولش بهت توجه نكردم ولي بعد كه تو ايستگاه حسن آباد يا همچه چيزي واگن مترو حسابي شلوغ شد ؛ نگران زير نظرت گرفتم چون خيلي طولش داده بودي و بچه ها تجربه ي از دست رفتن و گم شدن امضا كم نداشتن . سيه چرده و ساده و باحجاب بودي ؛ تنها و كمي اخمو . بعد از گذشت 10 دقيقه هنوز داشتي بيانه رو ميخوندي و تازه بعدش رفتي سراغ امضاها . داشتي همه ي رديفاشو با دقت و طمانينه مي بلعيدي و من مونده بودم كه چرا. دلم ميخواست مي تونستم ازت بپرسم كه مشكل چيه ؟ كدوم قسمتشو قبول نداري ؟ اصلا مي خواي بيشتر راجع بهش برات توضيح بدم ؟ ولي فشار جمعيت ما رو از هم دور انداخته بود و من به هيچ شكلي نمي تونستم خودمو بهت برسونم . يهو چشماتو ديدم كه دارن سرگردون توي جمعيت مي چرخن . بلافاصله خودكاري رو كه دستم بود به سمتت دراز كردم . گرفتي و در عين ناباوريم دنبال جايي گشتي كه بتوني بذاريش روش و امضا كني . چقدر هم سخت بود درحالي كه بين اون همه آدم به زور حتي ميتونستي بايستي . بالاخره به هر ضرب و زوري بود خودتو به در واگن رسوندي و برگه رو گذاشتي روش و تازه پروسه ي امضا كردنت شروع شد . ديگه حسابي توجهم بهت جلب شده بود . براي پر كردن هر قسمت ؛ قسمت مربوطه ي اشخاص ديگه رو يكي يكي ميخوندي و بعد با دقت شروع مي كردي به نوشتن . از اين همه وسواس كلافه شده بودم ؛ تا اينكه بالاخره نوشتنو تموم كردي و همون نگاه تو چشمات نشست . منم از خدا خواسته به سختي خودمو كشيدم سمتت ؛ فرمو ازت گرفتم و كنجكاوانه شروع كردم به خوندن .
نام و نام خانوادگي : مريم .... سن : 18سال تحصيلات : پنجم ابتدايي محل سكونت : نيشابور اولويت قانوني : پذيرش زن در جامه (عين نوشته ي خودت ) امضا
وقتي به بقيه ي امضاها و توضيحات نگاه كردم يه نفر نوشته بود " پذيرش زن در جامعه " ...

Sunday, December 24, 2006

سه شنبه

6:30
موبايلم زنگ مي زنه ؛ turn off رو مي زنم و دوباره مي خوابم . اينبار ساعت 7 از خواب بيدار مي شم . سرم از خواب هاي جورواجور و نامربوطي كه ديدم سنگينه و تلو تلو مي خورم . از تخت كه ميام پايين مي خورم به شوفاژ و صندلي .
6:45
صورتمو خشك مي كنم . دلم ضعف ميره ؛ حالت تهوع دارم . لباس مي پوشم و آماده مي شم كه برم سر كلاس . ياد ديشب ميفتم ؛ يعني الان چه فكري مي كنه ؟
7:30
سوار تاكسيم و سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم . خدا خدا مي كنم كه كس ديگه اي سوار نشه تا مجبور نشم جابجا شم . چشام هنوز از ديشب مي سوزه نمي دونم به خاطر گريه هاشه يا بي خوابي هاش . كاش مي شد اينقد فكرنكنم . اينقد از خودم سوال نكنم
. احساس سوزشي توي سينه ام دارم . راننده تاكسي ميگه خانوم پياده نميشي؟
8:30
سر كلاسم و سعي مي كنم حواسمو جمع كنم اما نميشه . به تحقيق هايي كه بايد انجام ميدادمو هنوز ندادم و امتحاني كه يكشنبه دارم فكر ميكنم . به بابام فكر مي كنم كه اگه بفهمه نمي خوام كنكور بدم چه حالي مي شه . ياد مامان ميفتم .چشام ميسوزن و روي كتابم خم ميشم . سعي مي كنم اشكامو مهار كنم .
9:45
كلاس بالاخره تموم ميشه . منتظر نسيمم ولي مثل اينكه نيستش . در حالي كه دارم sms هامو چك مي كنم راه ميفتم طرف خيابون . مريم پرسيده چطوري ؟ چي مي تونم بگم . پيكان درب و داغون كه جلوي پام مي ايسته بي هيچ فكري سوار ميشم . با خودم فكر مي كنم علي حتما الان خوابه . بيدار كه شد براش sms ميفرستم و ازش عذر خواهي مي كنم . بهش ميگم كه هيچ تقصيري نداشته . صداي وزوزي از كنار گوشم باعث ميشه به سمت راننده برگردم . داره يه چيزي ميگه . چرا ناراحتي خانم خوشگله ! با من دوس شي قول ميدم يه كاري كنم هميشه شنگول باشي ! چشمكي هم چاشني حرفاش مي كنه . به صورت چرك و زشتش نگا مي كنم دلم مي خواد تف كنم توش . ولي اينكارو نمي كنم . بقيه راهو تا دانشكده پياده ميرم .
11:15
سر كلاس روش تحقيق عملي ام . نصف جلسات رو غايب بودم و نفهميدم چي به چيه . امروز رو بايد گوش كنم ولي انگار كر شدم . هيچ صدايي نمياد ولي عوضش يكي هي ميگه بالا خره چيكار مي خواي بكني . احساس نا امني دارم . نمي دونم ترم دوم چطوري خواهد گذشت يا وقتي رتبه هاي كنكورو اعلام كردن چي كار مي تونم بكتم . حالت تهوع بم دست ميده . تابستونو چيكار كنم ؟ نسيم هنوز رو تصميمش راجع به خونه گرفتن هست ؟ اصلا همچين كاري شدنيه ؟ اگه ميشد يه كار ويرايشي يا چيزي تو همين مايه ها پيدا كنم خوب مي شد . بايد خودمو نه ترمه كنم . سر دردم ديگه غير قابل تحمله .حس مي كنم تو قفس افتادمو زمين سفت نيست . متوجه استاد مي شم كه بهم خيره شده . سرمو پايين ميندازم و به دفترم خيره ميشم . نكنه بخواد به خاطر غيبت هام بهم گير بده . مگه چند تا دارم . يادم نمياد . انقلابمو همينطوري صفر گرفتم . صداي بغل دستيمو ميشنم كه مي گه كلاس تموم شد . چرا استاد اسمتو خوند جواب ندادي ؟ هيشكي تو كلاس نيست . همه رفتن . هر كار ميكنم نمي تونم بلند شم ...

Monday, December 04, 2006

تقاطع

بالاخره ديروز فيلم تقاطع رو ديدم
1-توي سالن سينما به فاصله ي 4 صندلي از سمت راست صندلي پشتي من و ار سمت چپش يك عده پسر نشسته بودن كه نظراتشون رو حين پخش فيلم با صداي بلند درباره ي اون مي گفتن . از جمله حين صحنه اي كه تصادف توش رخ مي ده داشتن بحث مي كردن كه اتوبان كذايي چمرانه يا يادگارو اين گفتگو يه ربع ادامه داشت !
2- داستان فيلم يه جورايي منو ياد 21 گرم مينداخت . توي هر دو فيلم در ابتدا با آدمايي مواجه هستيم كه دارن زندگيشونو مي كنن و ظاهرا هيچ ارتباطي با هم ندارن تا اينكه اتفاقي ميفته ( تصادف ) كه اونها رو به هم پيوند مي ده و زندگيشونو دگرگون مي كنه . تفاوتي كه دو فيلم با هم دارن و باعث ميشه كه اين شباهت تو ذوق زن نباشه اينه كه در ادامه ي ماجرا از زاويه هاي متفاوتي به زنذگي اون افراد پرداخته ميشه . فيلم تقاطع به نظر من يه جور تحليل روابط پدر و مادر ها با فرزنداشون بود. نسل جديدي كه توي اين دوران آشفته ي مدرن و جامعه ي آشفته تر ايران دليلي براي ادامه دادن پيدا نمي كنن . توي اين دوران تغييرات انقد سريع اتفاق ميفته كه نسل قديمي تر فرصت و امكان درك اونها رو ندارن و اين باعث ميشه كه فاصله ي بينشون روز به روز بيشتر بشه . كلا فيلم سعي كرده نشون بده كه توي شرايط تخمي جامعه ي ايراني چطورهمه اعم از پير و جوون و پدر و مادر و فرزند قرباني ميشن و به گا ميرن ؛ خلاص !
3- روايت غير خطي فيلمنامه سنجيده وخوب و بر خلاف اونچه كه درباره ي فيلم هاي ايراني انتظار ميره از ابتدا تا انتها يكنواخت و ارضاكننده بود . اصولا من عاشق روايت هاي غير خطي و نا متعارف هستم !
3- يه ايرادي كه به نظرم اومد فيلم داشت اين بود كه مي خواست با يه دست چن تا هندونه برداره . منظورم اينه كه خواسته بود توي يه فيلم يه ساعت و نيمي به زندگي 10؛ 12 شخصيت كه هر كدوم به نوعي تحت تاثير اون حادثه قرار گرفته بودن بپردازه و اين تعدد زياد آدمو خسته مي كرد.
4- ضمنا ميگن داستان فيلم شبيه داستان crash هم هست كه البته من اونو نديدم

Sunday, November 05, 2006

حالت كسي رو دارم كه به تازگي يكي از اعضاي بدنش مثل دست و پا رو از دست داده و هنوز به فقدانش عادت نكرده . يه طورايي تو حفظ تعادلش مشكل داره . اوايل شوك بود ‘ بعد شد عصبانيت و الان اندوه و مرداب وفرو رفتن . فكر مي كني در كل چقدر طول بكشه ؟ چقدر طول بكشه كه فراموشت كنم و همه جا دنبالت نگردم ؟

Saturday, August 19, 2006

من نمي دونم حكمت اين نظرسنجي هايي كه در بعضي وبلاگ ها يا سايت ها ميگذارن چيه ؟
اصولا هدف از نظر سنجي ، سنجش عقايد و نظرات افراد مورد بررسي و بدست آوردن شاخصيه كه نشون دهنده ي عقيده ي عمومي درباره ي مساله اي خاص باشه. براي دسترسي به اين هدف جمعيت محدود مورد بررسي يعني همون كسايي كه به سوالات پاسخ ميدن بايد تا حد امكان خصوصيات جامعه ي بزرگتر كه ما ميخوايم نتيجه ي نظرسنجيمون رو بهش تعميم بديم داشته باشه وگرنه داده هايي كه بدست مياريم به هيچ دردي نمي خوره .
روش هاي مختلفي براي انتخاب افرادي كه پرسشنامه رو پر ميكنن وجود داره و روشي كه در اينگونه نظرسنجي هاي وبلاگي استفاده ميشه بهش ميگن تصادفي ، كه همه جا جواب نميده . استفاده از اين روش موقعي درسته كه جايي پرسشنامه در دسترس پاسخ دهنده ها قرار بگيره كه افراد از اقشار و سنين و جنسيت هاي مختلف تقريبا يكسان بهش دسترسي داشته باشن .
واضحه كه يه وبلاگ خاص جاي مناسبي براي استفاده از اين روش نيست .چون توزيع ويژگيهاي افرادي كه به يه وبلاگ سر مي زنن ، با توزيع همين ويژگيها در جامعه ي بزرگتري كه ما قصد بررسيش رو داريم به صورت چشمگيري متفاوته . مثلا فرض كنيد من ميخوام عقيده ي عمومي زنان و مردان ايراني رو در مورد مساله ي حجاب يا حقوق زنان يا يا نيروي هسته اي يا... بسنجم . ميام يه پرسشنامه ميذارم توي وبلاگم و از همه ميخوام اونو پر كنن . افراد خاصي با خصوصيات خاصي از اينترنت استفاده مي كنن ، اهل وبلاگ خوني هستن ، وبلاگ منو مي خونن و كاملا داوطلبانه نظر ميدن.اين افراد از لحاظ سن ، موقعيت اجتماعي ، سطح تحصيلات و ... شاخص جامعه ي بزرگتر نيستن و به همين جهت نتايج بدست اومده از نظر سنجي من قابل تعميم به بقيه ي مردم نيست .
با وجود همه ي اين حرفا احتمالا راه هايي براي انجام اينطور نظرسنجي ها وجود داره با استفاده از روش هاي نمونه گيري مناسب تر ويا حتي تركيب دو يا چند روش براي بدست آْوردن روش مناسب كه الان نمي تونم با اطمينان راجع بهش بگم ولي سعي مي كنم پيدا كنم و توي يه پست ديگه بنويسم .ببين چطوري تخمي تخمي براي خودم كار تراشيدما !!!!

Monday, August 14, 2006


نظريه اي هست كه ميگه واكنش انسانها در مواجهه با مرگ در طول زندگيشان تغيير مي كنه و شامل مراحل متفاوتيه كه عبارتند از : انكار ، خشم ، چانه زدن ، افسردگي و سرانجام پذيرش . درباره ي اينكه هر كدام از اين مراحل در چه زماني از زندگي به سراغ آدم ها مي يان اطلاعي ندارم اما فكر مي كنم براي بعضي ها به دلايلي ديرتر يا زودتر از حد معمول فرا ميرسن ، از جمله مادر من . تا حالا موضوعي پيش نيومده بود كه اون رو به طور جدي با اين مساله مواجه كنه ولي از چند روز پيش وقتي كه توده اي مشكوك توي سينه اش پيدا كرد و دكتر هم بهش گفت كه بايد با عمل درش بياره و تازه بفرستش آزمايشگاه و بعد از يك ماه نتيجه اش رو مبني بر خوش خيم بودن يا بدخيم بودنش بگيره ؛‌ كارش شده گريه و زاري .
هنوز وقتي عكساي اوايل بيست سالگي و اوائل ازدواجشو مي بينم از اينكه مادرم اينقد شيك و خوشگل بوده تعجب مي كنم والبته احساس غرور چون تصويري كه من ازش در دهه ي سي سالگيش يادمه زياد شباهتي به اون عكسا نداره . اون سه تا بچه توي 22 ، 24 و 27 سالگيش به دنيا آورد و از همون موقع بود كه به نوعي زمان براش متوقف شد . انقدر كه مشغول شوهر و بچه هاش شده بود ديگه به خودش توجهي نداشت ، لباساي شيك و گرون نمي پوشيد ، آرايشگاه نمي رفت و اصولا براي خودش هيچ كاري نمي كرد . تا اينكه وقتي ما بزرگتر شديم و هي تو گوشش خونديم كه هنوز جوونه ، ميتونه وحق داره براي خودشم زندگي كنه و لذت ببره كمي به خودش اومد وتازه با اين واقعيت روبرو شد كه هر چند خودش توي اين سالها انگار كه خواب بوده اما زمان نه و تاثيرش رو روي صورتش ، اندامش و همه ي جسمش گذاشته حتي خيلي بيشتر از همكلاسيا و همدوره اي هاش . تازه شروع كرده بود لباس خريدن و مسافرت رفتن و... ميخواست پوست صورتشو عمل كنه تا چروكاش كمتر شه و توي 48 سالگي حداقل هم سن خودش به نظر بياد . انتظاراش از زندگي تازه بيدار شده بود كه با اين مساله مواجه شد . چيزي بهش هشدار داد . نمي دونم كه كه توي كدوم مرحله از اون مراحله وچطور ميخواد با اين مساله كنار بياد ولي مي دونم كه عقب تر از اون چيزيه كه بايد باشه خيلي هم عقب تر .

Wednesday, June 14, 2006

چرا؟


هنوز هم وقتي به اون دقايق ترس و خشونت غير انساني فكر مي كنم ، بغض گلومو مي گيره . اون لحظاتي كه هل مي دادن ، كتك مي زدن ، فحش مي دادن و دستگير مي كردن اونم براي اينكه عده اي به صلح آميز ترين شيوه ها فقط حقشونو خواسته بودن . يك چيز بود كه توي اون موقعيت ذهن همه رو مشغول كرده بود چه اونايي كه توي تجمع شركت كرده بودند وچه مردان و زناني كه داشتن از اونجا رد مي شدن .اينكه مگه اينا چيكار كردن كه باهاشون اينطوري تا مي كنن؟ ترس و اضطرابي كه موقعي كه مي خواستن زفيرو بگيرن به من دست داد هيچوقت فراموشم نميشه . اصلا حال خودمو نمي فهميدم و تازه بعد از اينكه از دستشون درش آورديم ، فهميدم تمام بدنم داره مي لرزه و دلم مي خواد گريه كنم . به هيچ شكلي نميشه توصيفش كرد ، مگه اينكه خودتون عكساش رو ببينيد .
عكس هاي منصور نصيري
گزارش تصويري از تجمع 22 خرداد
عكس هاي آرش آشوري نيا


Tuesday, June 06, 2006



درست می گفتی که زندگی چیز خاصی نیست . همینه که من و تو و بقیه می کنیم . ذهن ما است که وجه انضمامی قضیه رو فراموش می کنه ، خودشو توی متن زندگی نادیده می گیره و تلاش می کنه اونو مثل یه ابژه جدا از خودش ببینه و تفسیر کنه . به قول خودت همون کاری که پوزیتیویست ها می کنن . همیشه جواب نمیده ولی بی فایده هم نیست .
خواستم به این وسیله ازت تشکر هم بکنم .

Saturday, May 13, 2006


نمي خوام درباره ي ريز وقايعي كه چند روز پيش توي دانشكده مون يعني دانشكده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران اتفاق افتاد بنويسم - چون زفير در اين مورد مفصل نوشته و اگه تونستيد حتما بخونيدش – فقط مي خوام توجه شما رو به اين نكته جلب كنم كه چطور اين اتفاقات به خوبي وضعيت خلويي* دانشكده ي ما رو كه اون همه ادعا داره نشون ميده . خصوصا كادر اساتيد و رياست دانشكده . اساتيدي كه هميشه سر كلاس از ما ايراد مي گيرن كه سرمون رو بيخودي به انديشه هاي غربي وارداتي گرم كرديم واز تفكر و تحليل درباره ي وضعيت موجود جامعه ي خودمون و مسايل اجتماعي اش غافل شديم . دم خودشون گرم كه حتي نه تنها به مسايلي كه داره بيخ گوش خودشون توي دانشكده اتفاق ميفته كوچكترين توجهي ندارن بلكه به صورت بسيار بي شرمانه و محافظه كارانه اي عملا براي آرام كردن اعتراضات به حق دانشجوها و تثبيت وضعيت موجود اقدام مي كنن . اون از مدعي جريان اصلاحات كه نه خودش اونطرف ها ديده شد ونه حتي عكس العملي در قبال اتفاقات نشون داد . اون هم از روشنفكر لاييك كه خداي تئوري جامعه شناسي توي ايران شده . صد رحمت به جمشيديها كه مياد وسط دانشكده و يقه ميگيره . لااقل آدم ديگه ازش انتظاري نداره . ولي امثال اباذري هستن كه اينجوري از پشت خنجر ميزنن .
خب حالا يه مقدار از حرفاي احساسي و عقده خالي كن بيايم بيرون .
امروز سر كلاس جامعه شناسي انقلاب دكتر معيد فر – توجه كنيد ايشون آدم كمي نيستن رييس انجمن جامعه شناسي ايران وهمون شخصي كه زماني كه درهاي دانشكده رو به علت شلوغ پلوغي بسته بودن به عنوان مسئول كنترل عبور و مرور !!! كنار در ايستاده بود و از شناسايي بچه هاي بدبخت دانشكده كه پشت در مونده بودن امتناع مي كرد - داشت تئوري انقلاب جانسون رو توضيح ميداد كه ذهن من باز به وقايع اخير دانشكده پر كشيد .
جانسون ميگه وقتي زمينه ي بروز انقلاب فراهم ميشه در شرايط خاصي قواي حاكم مي تونه جلوي وقوع اون رو بگيره . اگه توان اعمال زور و قوه ي قهريه ي كافي داشته باشه و بتونه به طور موقت آشوب ها و در گيري ها رو كنترل كنه و همزمان سعي در ايجاد تغييراتي داشته باشه كه تعادل از دست رفته ي نظام رو برگردونه ميتونه از وقوع تغييرات اساسي تر جلوگيري كنه . كه البته مثالش در جهان خارج وجود داره واونهم انقلاب الجزايره . در مورد شورش !؟! ما هم همين اتفاق افتاد اول ما رو تحت كنترل درآوردن و بعد يه مشت وعده وعيد دادن كه نبايد گولمون بزنه . بيچاره جانسون يادش نبوده نقش كسايي مثل اباذري رو در تئوريش لحاظ كنه !

* خلا كه مي دونين چيه ؟ خلو شيرازيشه

گزارش روز آنلاين از ماجرا

Wednesday, April 26, 2006


نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه و آیا باز شدن در های استادیوم های ورزشی به روی زنان به این صورت و با دستور احمدی نزاد می تونه مارو به حقوق انسانی مون نزدیکتر کنه ؟ موضوع اینه که هدف ازاین اقدام نه دادن حقی به کسی بلکه استفاده از حضور زنان برای بهتر واسترلیزه تر کردن فضای ورزشگاههاست که ناشی از یک دید مرد سالارانه است . فکر می کنم اگریه وقتی این استراتزی جواب مورد نظر آقایان رو در بر نداشته باشه ممکنه به همین راحتی که ما رو راه دادن به همین راحتی هم به خونه هامون بر گردونن وبه همین دلیل هم باید صبر کنیم ببینیم در آینده چی پیش میاد

Sunday, April 09, 2006


من هم مثل تو خيلي وقت ها شده كه از خودم پرسيدم زندگي يعني چي ؟ به نظر من يعني خيلي چيزا . مثلا يه سيب نيمه گنديده كه تو در برابرش حق انتخابي نداري . يا بايد همشو بخوري يا هيچي شو ! ميل خودته

Wednesday, March 01, 2006

ديروز من و يكي از همكلاسي هام رفتيم براي يه كار پرسشگري . مي بايست 200 تا پرسشنامه رو كه متعلق به يه پروژه ي تحقيقاتي بود بين كسايي كه اومده بودن كارت كنكور كارشناسي ارشدشون رو از دانشگاه شريف بگيرن پخش مي كرديم . من اولين بار بود كه چنين كاري مي كردم و اصلا فكر نمي كردم اينقدر سخت باشه . تقريبا به گا رفتم . با وجود اينكه 6 ساعت بيشتر طول نكشيد ولي احساس مي كردم زبونم مو در آورده اينقدر كه پرسيدم شما چه رشته اي كنكور مي دين ؟ و اگه بعد از تموم شدن كارشون اين پرسشنامه رو پر كنن خيلي خوشحال ميشم . عيب كار اينجا بود كه اكثرشون عجله داشتن و پر كردن دو صفحه و نيم پرسشنامه توي خيابون براشون مشكل بود . همكاريشون خوب بود ولي از بعضي هاشون هم خيلي لجم مي گرفت . مثلا يه پفيوز گه بعد از اينكه كلي فكر كرد و لطف فرمود تصميم گرفت پرسشنامه پر كنه ، بعد از پاسخ دادن به اولين سوال يهو يادش اومد ماشين منتظرشه و بايد بره !!! بعضي ها هم كه اصلا پرسشنامه رو پس نمي دادن ، سرمو كه بر مي گردوندم ، مي ديدم جا تره و بچه نيست ! يه دونه از خودكارام هم دودر شد . البته بعضي ها خوش برخورد و مهربون بودن ، ازاينكه اين كارمتعلق به كجا و كيه سوال مي كردن ، در مورد پرسشنامه نظرات كارشناسانه و غير كارشناسانه ميدادن و برام آرزوي موفقيت مي كردن . كسايي كه اونجا مسئول دادن كارت ها بودن مدام به من اشارات غير مودبانه مي كردن و من بعضي وقتا از اين كه مجبور بودم با اين حال كنارشون باشم منزجر مي شدم . از انجا كه من و دوستم اون منطقه رو بين خودمون تقسيم كرده بوديم ( در غير اينصورت ممكن بود بعضي ها از دستمون بپرن ) پيش مي اومد كه به پست مشتري همديگه بخوريم و خيط بشيم . تازه اين كه خوب بود همش يادمون مي رفت به كيا پرسشنامه داديم و به كيا نه و وقتي دوباره مي رفتيم سراغشون ديگه آخر ضايع بود . آخراش ديگه تقريبا بريده بودم ، مخصوصا كه يه بارونكي هم اومد ولي در كل تجربه ي جالبي بود

Sunday, February 26, 2006

دختران جهان ! حرف بزنيد

این روزها بد نیستم حتی می تونم بگم که خوبم . نه اینکه هیچ ناراحتی یا مشکلی نداشته باشم نه ‏، ولی درکل بد نمی گذره . به شدت درگیر کلاس زبان شدم و هر روز کلاس میرم . نمی دونم کس دیگه ای هم هست که به اندازه ی من عاشق زبان یاد گرفتن باشه یا نه . وقتی سر کلاسم اصلا نمی فهمم زمان چطورمی گذره وبه هیچ وجه هم احساس خستگی نمی کنم . ساعت ها سرم رو توی دیکشنری فرو می کنم و عاشق خوندن نوول و داستان های کوتاهم . فقط یه چیزی توی کلاس اذیتم می کنه اونم بچه ها و جویه که سر کلاس وجود داره . همه ی اونها به شدت محافظه کارن و خود واقعی شون رو مخفی می کنن . يادمه روزولنتاين معلممون پرسيد خب ‏‏، امروز كسي كادو گرفته يا نه كه همه به هم نگاهي انداختن و گفتن نه ! فقط من بودم كه گفتم آره . معلمه با تعجب دوباره پرسيد به كسي هم كادو ندادين ؟ كه باز هم همه انكار كردن . من برگشتم طرف بغل دستيم و بهش گفتم مگه ممكنه تو اين كلاس هيشكي كادو نگرفته باشه ؟ اونم گفت : چرا بابا گرفتن ولي سر كلاس كه نمي گن . خلاصه آخرش من موندم و اين سوال كه آخه چرا دخترا اينقد خودشونو سانسور مي كنن ؟ از چي مي ترسن ؟ اونم توي يه كلاس خصوصي كاملا دخترانه كه ممكنه بعد از پايان اين ترم هيچ كدوممون ديگه همديگه رو نبينيم !؟! مشكل فقط اين كلاس و اين بچه ها نيستن . جو بقيه ي كلاس ها هم همينطوريه . ميتونم بگم به دليل موقعيت مكاني اي كه آموزشگاه درش واقع شده (مركزشهر) بچه ها از همه ي طبقات و اقشار هستن و اين نمي تونه به موقعيت اجتماعي شون ربطي داشته باشه . البته اخيرا بعد از اينكه فهميدم دو تا دختري كه كنار من مي شينن و از بقيه ي بچه ها قابل تحمل ترن ، اهل سيگار و مشروب هم هستن و از دوست پسرهاشون هم بگي نگي صحبت مي كنن ، كلاس برام جالب تر شده . ضمنا فكر نكنيد كه اونها اينقدر شهامت داشتن كه از اين جور چيزها با من صحبت كنن ، نه !!! اينقدراز علايق و روابط درست و نادرستم !؟!؟ براشون تعريف كردم كه دهنم سرويس شد ! موضوع فقط درباره ي دخترها نيست . همه ي ايراني ها به نوعي دچار اين خود سانسوري هستن شايد به علت قرن ها زندگي كردن زير حاكميت رژيم هاي ديكتاتور و توتاليتر ، اما در مورد دخترها علت هاي ديگه اي كه به تربيت جنسيتي و تبعيض هايي كه در اين مورد وجود داره ، برمي گرده خيلي شديد تره . خود من هم كه الان دارم اينها رو مي نويسم كم پيش مياد كه اگر در موردي توي جمع ويا عرصه ي عمومي جامعه حرفي براي گفتن داشته باشم اونو بيان كنم . خيلي سعي مي كنم باهاش بجنگم ولي نتونستم تغيير مهمي توي خودم ايجاد كنم . روند جامعه پذيريم ديگه يه جورايي تقريبا تموم شده

Sunday, February 05, 2006

درباره ی یکی از پست های قبلی

من الان توی مسافرت هستم و به دلایلی دسترسی درست و حسابی به اینترنت ندارم . اما بعد از خوندن کامنت ها و نظرات خیلی جالبی که دوستان برای اون پست بی نام من گذاشته بودن حیفم اومد که این چیزها رو ننویسم
فکر می کنم فرشید شاید به این علت که اون هم در ایران و در همین فضای اجتماعی ، فرهنگی زندگی می کنه بهتر منو درک کرده و به منظور من نزدیکتره . من هم اعتقاد دارم پوچگرایی ای که ما جوونای ایرانی گرفتارشیم و حتی اینکه ماها اینقدر علیرغم میلمون به ایده آل و ماورا دلبستگی داریم بیشتر ریشه اجتماعی داریم تا فلسفی . دلزدگی وسر خوردگی اجتماعی باعث می شه که به متافیزیک و ایده آل ( چیزی فراتر از موجودیت های حاضر که ما رو ارضا کنه و زندگیمونو از این حالت فقدان و خالی بودن در بیاره ) رو بیاریم و وقتی که به واهی بودن این امید پی بردیم دچار سرخوردگی و پوچ گرایی مضاعف بشیم . سرخوردگی اجتماعی علت های مختلفی داره از عدم برخورداری از آزادی های اجتماعی و سیاسی گرفته تا نبودن فرصت تحرک صعودی اقتصادی و فضای علمی ناامید کننده ی دانشگاه های کشور . اشکال های به نظرمن عمدتا ساختاری و سیستمی نهادها و ساختارهای کشورهم باعث می شه که امید تغییر و اصلاح کمتر و کمتر به نظر برسه . شروع یه بحث دیگه ؟ من که آماده ام

Friday, January 27, 2006

عذاب وجدان


آخرين رماني كه خوانده ام – عذاب وجدان - متعلق به يه نويسنده ي كوبايي به نام آلبا دسس پدس است كه بعد از ازدواجش تبعه ي ايتاليا مي شود و آثارش را در همان جا منتشر مي كند. كتاب هايي كه تا به حال از اين نويسنده خوانده ام اينها هستند : دير يا زود ، از طرف او ، دفترچه ي ممنوع و عذاب وجدان . همه ي آنها به نظرم در يك سطح نيستند و در اين ميان عذاب وجدان از بقيه جالب تر است . محور داستان سرگشتگي ها ، ترديد ها وافكاريك زن در دهه ي چهل زندگي اش و راجع به همه چيز است و نويسنده همراه با آن به زندگي وافكار سه شخصيت ديگر هم مي پردازد . همگي قهرمانهاي او زن هستند اما با وجود اين ديد فمنيستي اش به هيچ وجه تو ذوق زن نيست و در سطح داستان جريان ندارد . به نظرم ديد انساني اش نسبت به شخصيت ها از نقاط قوت داستان است . خلاصه اگر اين كتاب دستتان افتاد حتما آن را بخوانيد

كمك

دارم براي يه تحقيق پروپوزال مي نويسم ولي هر چي مي گردم نمي تونم هيچ پيشينه ي تحقيقي پيدا كنم . يعني هيچ ايراني اي مايل نبوده يه تحقيق كوچولو درباره ي تئوري خودكشي دوركيم انجام بده ؟

Thursday, January 26, 2006

............

به جوهري كه توي خودنويس مونده نگاه مي كنم يه چيزي كمتر از نصفه . زياد طول نمي كشه تموم شه . بعضي وقتها به خودم مي گم برم خودمو از يه بلندي پرت كنم پايين يا اين كه يه هفت تيري چيزي گير بيارم بذارم زير گلوم، همونجايي كه گوده و جون ميده كه لوله اسلحه توش جا خوش كنه . بعد ماشه رو بكشم و مغزمو همچين متلاشي كنم كه خرده هاش چار طرف كره ي زمين گم و گور شه و مطمئن باشم كه ديگه به هيچي نمي تونم فكر كنم . نه به اون نه به خودم نه به هيچ چيز ديگه اي .آخه دست خودم نيست . اخلاقم اينجوريه . بعضي وقتها بيخود و بي جهت قاط مي زنم . اصلا كي گفته آدم بايد هميشه ي خدا معقول و منطقي باشه . اصلا مگه من كيم؟ نه خدام نه پيغمبر و نه هيچ گه ديگه اي . يه آدم معموليم . بي ايمان ،متزلزل ، نااميد و غير قابل اعتماد . اينا كه چيزاي بدي نيستن ، خيلي هم عادي ان . حال مي كنم عادي باشم . چيز بخصوصي نباشم . يه انگل يه سنگ يه لاك پشت يه دختر يه هيچ . من نبودم كه دنبال ايده آل بودم . تو اين دوره زمونه كي ديگه اينقد كسخله كه دنبال ايده آل باشه . كسخل ؟ چرا حالا يادم مياد كه بودم . نبودم كه اين همه مدت منتظرش نمي موندم و هي به خودم بگم كه اون فرق داره . اين همه سال همه رو نديده گرفته باشم كه حالا به اون چه كه هست راضي بشم . ولي هميشه از اينكه خودمو راحت كنم ترسيدم . مثل سگ ترسيدم . از بچگي ام ترسو بودم و بيخودي قمپز در مي كردم . هميشه مي ترسم رها كنم و برم . ولي واقعا ترس نداره . ترس داره كه اون اين همه متفاوته ؟

Tuesday, January 17, 2006

اينم از دانشكده ي ما

احساسي که من در مورد درسها ومباحثی که در کلاس های دانشکده ارائه می شود دارم سر در گمی است . از طرفی واقعا به این رشته – جامعه شناسی - علاقه دارم و دلم می خواهد چیز یاد بگیرم از طرف دیگر نحوه ی ارائه ی مطالب درسی بسیار بسیار ناامید کننده است . کما اینکه فکر می کنم این حالت و احساس در سایر دانشجویان در موقعیت من هم صادق است . به اين دليل كه اولا که ما در هر ترم تحصیلی چیزی در حدود 18 الی 20 واحد داریم یعنی 8،9 تا درس . که برای اکثر آنها باید تحقیق یا کنفرانس ارایه بدهیم البته غیر از امتحان کتبی ای که در پایان ترم از ما گرفته می شود . قطعا یک دانشجوی ایرانی که هزار جور مشکل دیگر دارد نمی تواند روی همگی آنها وقت بگذارد و درست انجامشان دهد . دوما مباحث خیلی از دروسی که همینطوری کشکی به ما داده می شود تکراری هستند و در نتیجه ما بعضی از مطالب و خصوصا کلیات را بارها و بارها می خوانیم اما بعضی مطالب یا اصلا مطرح نمی شوند یا خیلی سرسری گرفته می شوند . مثلا ما دروسی داریم با این عناوین : مبانی جامعه شناسی 1 ، مبانی جامعه شناسی 2 ، نظریه های جامعه شناسی 1 ، نظریه های جامعه شناسی 2 ، تاریخ تفکر اجتماعی در اسلام . که اصولا حدود مباحث هیچ کدام از این دروس دقیقا مشخص نیست و اکثر آنها متداخل هستند . ما بارها و بارها رئوس نظريات ماركس ، وبرويا دوركيم را دراين كلاسها وكلاس هاي ديگري مثل جامعه شناسي كار و شغل ، سياسي ، صنعتي و.... مي خوانيم ولي هيچكدام درباره ي حتي يكي از آنها صاحب تحليل نيستيم (مگر در صورتي كه خودمان در اين زمينه مطالعه كنيم ) . مشكل ديكر اين است كه هر كدام از اساتيد هم برداشت خودشان را از محتواي دروس دارند و اين در مواقعي كه درس ها پيش نياز يا هم نياز هستند بروز مي كند . براي مثال دكتر توسلي براي درس نظريه هاي 1 از افلاطون و ارسطو شروع مي كند و بعد از متفكرين اسلامي اگر به مونتسكيو و ماكياولي برسد هنر كرده است . در حالي كه مثلا دكتر اباذري يا آزاد جامعه شناسان كلاسيك را تدريس مي كنند. انتقاد زياد است و اين پست همين الانش هم حيلي طولاني شده . فكر مي كنم اگر به حاي اين همه واحد هاي جورواجور و متداخل مثلا سه واحد ماركس ، سه واحد دوركيم .... داشتيم خيلي بهتر مي شد .

Saturday, January 14, 2006

آیا شما تا به حال تصادف کردین ؟

آیا شما تا به حال تصادف کردین ؟ در حالی که توی ماشین هستین ؟ چه احساسی داشتین ؟ من پریروز برای اولین بار تصادف کردم و باید بگم خیلی هیجان انگیز بود البته قطعا دلیلش این بود که خودم صاحب ماشین نبودم وگرنه خدای نا کرده من که کس خل نیستم که از داغون شدن ماشینم لذت ببرم .ماجرا از این قراره که پریروز من و یکی از دوستان که همراش ماشین آورده بود خیر سرمون تصمیم گرفتیم بریم فرحزاد و یه ناهار دبش بزنیم تو رگ که توی اتو بان نمی دونم چی چی همون طرفا یهو یه ماشین که ایستاده بود سبز شد جلومونو ما هم نامردی نکردیم و زدیم در کونش . منم که خاک بر سرم کنن - به سنت بقیه ی ایرانیها که باید توی سرشون بزنی تا خیر و صلاحشونو بفهمن - کمربند نبسته بودم با کله رفتم تو شیشه . دیگه این که با چه مصیبتی توی اون هیری بیری پلیس پیدا کردیم و باقی قضایا بماند . این پراید ها هم که به قول دوستم به چس بندند و به گوز پیوند . جلوبندی و چراغ مراغ ها که به کل داغون شدن و موتورش هم گمونم حسابی جا خورده بود . منم آخرش با سر و کله ی کبود و باد کرده برگشتم خوابگاه . از اون موقع هم کارم شده کمپرس آب سرد و گرم واینجورچیزا بلکه شکلم یک کمی شبیه آدم بشه . الانم که دارم اینا رو می نویسم باد صورتم خوابیده اما کبودیای دور چشمم مونده انگار که یکی از چشامو سایه ی بادمجونی زده باشم اون یکی رو نه . خلاصه هر کی تو دانشکده شک داشت که من اسکولم حالا دیگه مطمئن شده

Sunday, January 08, 2006

سايه ام بد جوري داره بهم لگد مي زنه . صبح يه دونه امتحان داشتم دو ساعت ديگه هم يكي ديگه . امتحانه يه جزوه ي دويست سيصد صفحه اي داره كه تا حالا فقط دست بچه ها ديدمش . رفتم سالن مطالعه كه خير سرم بشينم يه كم بخونم ولي يهو به خودم اومدم ديدم نيم ساعته كه همينطوري زل زدم به دور و وري هام . جزوه رو به اوني كه ازش گرفته بودم برگردوندمو زدم بيرون . لعنتي هميشه توي بدترين موقع هم لگداش شروع مي شه

Monday, January 02, 2006

جوجه شمارون

بالاخره آخر پاييز شد و وقت جوجه شمارون ( امتحانات را مي گويم ) و اينقدركه من دانشجوي منضبط و خوبي هستم بايد به مدت دو هفته شب ها را بيدار بمانم و خر بزنم . دومين يا سومين امتحانم نظريه هاي جامعه شناسي 2 يا به عبارتي نظريه هاي مدرن است . قصه ي اين درس نظريه ها در دانشكده ي ما بسي دراز است . كتاب هايي كه براي درس نظريه هاي 1 معرفي مي شوند غالبا تاليف خود اساتيد هستند و مفت هم نمي ارزند . نمو نه اش كتاب دكتر توسلي ( مثلا پدر جامعه شناسي ايران ) است كه در واقع اسم تاريخ تفكر اجتماعي در اسلام باضافه ي يونان قبل از ميلاد بيشتر برازنده اش است چرا كه يك ميليون صفحه در شرح تفكرات ابن سينا و ابن خلدون و فارابي و .... و تعداد نسبتا زيادي صفحه راجع به افلاطون و ارسطو و تعداد انگشت شماري صفحه راجع به ماركس و دور كيم و وبر و اسپنسر و زيمل دارد . توجه كنيد كه اصل درس راجع به جامعه شناسي كلاسيك است تا به عمق فاجعه پي ببريد .
تازه اين كه خوب است ‏، شاهكار ديگري در اين زمينه از آثار دكتر جمشيديها وجود دارد كه من آن را خوشبختانه نخوانده ام اما شنيده ام كه اصلا فصلي تحت عنوان ماركس ندارد !!!!!! آخر آدم اين را به كي بگويد ؟!؟!
وضعيت نظريه هاي 2 هم از اين بهتر نيست . دكتر آزاد – استاد من – كتاب خودش را معرفي كرده كه وضعيت آن هم اسف انگيز است . اكثر مطالب نظرات ديگران خصوصا ريتزر است و نثرآن به قدري بد ‏، داراي لغات غيرعلمي و مبهم است كه كلا كتاب غير قابل فهم شده است . تازه ي تازه اين كتابها همگي از منابع كارشناسي ارشد رشته ي جامعه شناسي دانشگاه تهران هستند .
به قول شاعر تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...