Sunday, December 24, 2006

سه شنبه

6:30
موبايلم زنگ مي زنه ؛ turn off رو مي زنم و دوباره مي خوابم . اينبار ساعت 7 از خواب بيدار مي شم . سرم از خواب هاي جورواجور و نامربوطي كه ديدم سنگينه و تلو تلو مي خورم . از تخت كه ميام پايين مي خورم به شوفاژ و صندلي .
6:45
صورتمو خشك مي كنم . دلم ضعف ميره ؛ حالت تهوع دارم . لباس مي پوشم و آماده مي شم كه برم سر كلاس . ياد ديشب ميفتم ؛ يعني الان چه فكري مي كنه ؟
7:30
سوار تاكسيم و سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم . خدا خدا مي كنم كه كس ديگه اي سوار نشه تا مجبور نشم جابجا شم . چشام هنوز از ديشب مي سوزه نمي دونم به خاطر گريه هاشه يا بي خوابي هاش . كاش مي شد اينقد فكرنكنم . اينقد از خودم سوال نكنم
. احساس سوزشي توي سينه ام دارم . راننده تاكسي ميگه خانوم پياده نميشي؟
8:30
سر كلاسم و سعي مي كنم حواسمو جمع كنم اما نميشه . به تحقيق هايي كه بايد انجام ميدادمو هنوز ندادم و امتحاني كه يكشنبه دارم فكر ميكنم . به بابام فكر مي كنم كه اگه بفهمه نمي خوام كنكور بدم چه حالي مي شه . ياد مامان ميفتم .چشام ميسوزن و روي كتابم خم ميشم . سعي مي كنم اشكامو مهار كنم .
9:45
كلاس بالاخره تموم ميشه . منتظر نسيمم ولي مثل اينكه نيستش . در حالي كه دارم sms هامو چك مي كنم راه ميفتم طرف خيابون . مريم پرسيده چطوري ؟ چي مي تونم بگم . پيكان درب و داغون كه جلوي پام مي ايسته بي هيچ فكري سوار ميشم . با خودم فكر مي كنم علي حتما الان خوابه . بيدار كه شد براش sms ميفرستم و ازش عذر خواهي مي كنم . بهش ميگم كه هيچ تقصيري نداشته . صداي وزوزي از كنار گوشم باعث ميشه به سمت راننده برگردم . داره يه چيزي ميگه . چرا ناراحتي خانم خوشگله ! با من دوس شي قول ميدم يه كاري كنم هميشه شنگول باشي ! چشمكي هم چاشني حرفاش مي كنه . به صورت چرك و زشتش نگا مي كنم دلم مي خواد تف كنم توش . ولي اينكارو نمي كنم . بقيه راهو تا دانشكده پياده ميرم .
11:15
سر كلاس روش تحقيق عملي ام . نصف جلسات رو غايب بودم و نفهميدم چي به چيه . امروز رو بايد گوش كنم ولي انگار كر شدم . هيچ صدايي نمياد ولي عوضش يكي هي ميگه بالا خره چيكار مي خواي بكني . احساس نا امني دارم . نمي دونم ترم دوم چطوري خواهد گذشت يا وقتي رتبه هاي كنكورو اعلام كردن چي كار مي تونم بكتم . حالت تهوع بم دست ميده . تابستونو چيكار كنم ؟ نسيم هنوز رو تصميمش راجع به خونه گرفتن هست ؟ اصلا همچين كاري شدنيه ؟ اگه ميشد يه كار ويرايشي يا چيزي تو همين مايه ها پيدا كنم خوب مي شد . بايد خودمو نه ترمه كنم . سر دردم ديگه غير قابل تحمله .حس مي كنم تو قفس افتادمو زمين سفت نيست . متوجه استاد مي شم كه بهم خيره شده . سرمو پايين ميندازم و به دفترم خيره ميشم . نكنه بخواد به خاطر غيبت هام بهم گير بده . مگه چند تا دارم . يادم نمياد . انقلابمو همينطوري صفر گرفتم . صداي بغل دستيمو ميشنم كه مي گه كلاس تموم شد . چرا استاد اسمتو خوند جواب ندادي ؟ هيشكي تو كلاس نيست . همه رفتن . هر كار ميكنم نمي تونم بلند شم ...

No comments: