Monday, February 12, 2007

قسمت اول : دستگيري


با متروي ساعت 11 برمي گشتيم تهران . تصميم گرفته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي كمپين امضا جمع كنيم . اما اين آخرين جمع آوري امضا در مترو براي من و نسيم شد چون به فاصله ي نيم ساعت به جرم اقدام عليه امنيت ملي دستگيرمان كردند .
حوالي ايستگاه ايران خودرو بوديم گمانم . نسيم مي گويد وردآورد . مطمئن نيستم . نسيم طبقه ي بالاي واگن بود و من پايين .
بيست دقيقه اي بود كه داشتم راجع به قوانين تبعيض آميز و كمپين صحبت مي كردم و بيست سي تايي امضا جمع شده بود . با خانمي كه مي خواست داوطلب فعاليت در كمپين شود صحبت مي كردم . حس كردم كسي پشت سرم ايستاده .
- خانم ؟
مامور مترو بود . بي سيم به دست .
- چيكار مي كني ؟
- هيچي‏‏ٌ‏‎ْ‎ ، دارم صحبت مي كنم ، كار خاصي نمي كنم .
- باشه ! معلوم ميشه !
قلبم تند تند ميزد . همه مرا نگاه مي كردند . ورقه ها را جمع كردم و نشستم سر جايم . ذهنم كار نمي كرد و نمي دانستم بالا چه خبر است . نگاه دخترهايي كه كنار درايستاده بودند و به هر دو طبقه اشراف داشتند ميان من و جايي در طبقه ي بالا در نوسان بود . شماره ي نسيم را گرفتم .
- الو ! مشكلي پيش اومده ؟
تيك قطع شدن تلفن . گرفته بودنش . شايد هم يك گير ساده بود . نمي دانستم چكار كنم و زمان به سرعت مي گذشت . بالاخره تصميمم را گرفتم و راه افتادم طرف در . طبقه ي بالا همه ايستاده بودند . دختري كه موقع سوار شدن روبرويمان نشسته بود يواشكي به من اشاره مي كرد . رفتم بالا .
- دوستتو گرفتن . الانم اونجاس !
به در ديگر واگن اشاره مي كرد . اما ازآنجا هيچ چيز معلوم نبود .
- ما كاغذا و دفترچه هاشو زير روكش صندلي قايم كرديم . اينجا . برشون دار و برو .
با قدرداني نگاهش كردم و او به رويم لبخند زد . اطرافم را پاييدم . هيچ كس حواسش به من نبود . فرم ها و دفتر چه ها را چپاندم توي كيفم و راه افتادم به سمت در . نمي دانستم چقدر زمان گذشته و كجاييم . پايم را كه از واگن مي گذاشتم بيرون ، متعجبانه ايستگاه صادقيه بودم .
بالاخره مغزم به كار افتاده بود . در حالي كه علائم خروج را دنبال مي كردم اولين شماره اي را كه به ذهنم رسيد گرفتم . عباس .
- الو ! سلام .من الان مترو صادقيه ام . نسيمو گرفتن !
جواب عباس را شنيده و نشنيده ، شارژ گوشي ام تمام شد و ديگر روشن نشد .
يك مرتبه از گوشه ي چشم متوجه ماموران بي سيم به دست شدم كه داشتند توي جمعيت دنبال كسي مي گشتند . خوش شانسي بود يا بد شانسي ؟ مترو درون شهري همان موقع رسيد و درهايش را باز كرد . خودم را به جمعيتي كه كنار در تجمع كرده بودند فشردم . محل نگذاشتن فايده اي نداشت . داشت يا بيسيم مي زد روي شانه ام .
- ببخشيد خانم ؟
برگشتم
- شما دوست اون خانميد ؟
- كدوم خانم ؟
- همون كه داشت تو مترو اعلاميه پخش مي كرد !
- نه ، من تنهام . كسي همرام نيست .
- صبر كن . سرباز ، وايسا اينجا نذار جايي بره
رفت ميان جمعيتي كه كنار در بغلي مترو تجمع كرده بودند . از كسي چيزي پرسيد و برگشت .
- خودشه ! بيارش ...

3 comments:

Anonymous said...

آدم وقتی اینا رو می شنوه و برخوردا رو می بینه واقعا تهوع می گیردش ... اقدام علیه امنیت ملی ؟؟ واقعا امنیت ملی اینه؟

Anonymous said...

سلام برات آرزوم موفقیت می کنم ما هم توی مشهد این مشکلات رو داریم قوی باشید ما برنده ایم چون حق با ماست

s said...

سلام ، مگه وبلاگت مخفی نبود؟ خودت رو افشا کردی که!!
به هرحال کار خیلی خوبی کردی که نوشتیش. منتظر ادامه‌ش هستم.