نمي دانم چرا تازگي ها براي هيچ كاري انگيزه ندارم . در مورد فعاليت هاي كه خيلي دوست دارم هم همينطورم . دلم ميخواهد از راه هاي ديگري به جز امضا جمع كردن با كمپين همكاري كنم و از اين طريق هم به آن كمك كنم و هم توانايي ها ي خودم را پرورش دهم . دوست دارم فلسفه و رمان و جامعه شناسي زنان و جامعه شناسي ادبيات بخوانم ، تمام وقتم را صرف ديدن فيلم و تئاتر كنم وخيلي چيزهاي ريز و درشت ديگر. هر كدام اينها را كه بخواهم ، واقعا بخواهم انجام دهم شدني است ولي وقتي موقع عمل مي رسد انگيزه اش را ندارم . نمي دانم چه مرگم شده !
Tuesday, May 01, 2007
نمي دانم چه مرگم شده
نمي دانم چرا تازگي ها براي هيچ كاري انگيزه ندارم . در مورد فعاليت هاي كه خيلي دوست دارم هم همينطورم . دلم ميخواهد از راه هاي ديگري به جز امضا جمع كردن با كمپين همكاري كنم و از اين طريق هم به آن كمك كنم و هم توانايي ها ي خودم را پرورش دهم . دوست دارم فلسفه و رمان و جامعه شناسي زنان و جامعه شناسي ادبيات بخوانم ، تمام وقتم را صرف ديدن فيلم و تئاتر كنم وخيلي چيزهاي ريز و درشت ديگر. هر كدام اينها را كه بخواهم ، واقعا بخواهم انجام دهم شدني است ولي وقتي موقع عمل مي رسد انگيزه اش را ندارم . نمي دانم چه مرگم شده !
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
7 comments:
سلام
خوشحالم که اينجا بازم نوشتی.
نگران کردی ما را با بعد از غيیبت صغری و خبر بازجویی و احظار و ....
اميدوارم زودتر تر سرحال شی.
زبان بخوان.
فکر کنم زبان خوندن تو رو از اين حال درت بياره.
با آرزوی موفقيت .
سلام . اميدوارم حالتون خوب باشه و مشكلي براتون پيش نيومده باشه . خوشحال شدم از اينكه مطالبتون رو اينجا مي نويسيد .
موفق باشيد
يك همكلاسي قديمي
سبز و آبی و قرمز، خاکستری نمیشود مگر آنکه گردی رویش نشسته باشد.
خواستن آنچه که با گذر زمان در ما به زوال گراییده است، مانند آتشی است که زیر خاکستر دفن شده است . اگر بادی بوزد و خاکستر را از روی آرزوهای مدفونمان بردارد، دوباره شعله خواهد کشید و ما را گرم خواهد کرد. گرد ناکامی خواهشهای پیشینمان است که بر روی تمام خواستههای کنونیمان مینشیند تا شعفی از انعکاس رنگ آنها بر روی قلبمان نیافتد و آن را روشن نسازد.
ما عوض نشدهایم. اگر نقابی بر چهرهمان میبینی از آن روست که سرخی سیلی زمانه را از دیگران بپوشانیم. اگر که برقی در چشمانمان نمیبینی از آن روست که از آنها برای یافتن آنچه که دلخواهمان بود شب و روز کار کشیدیم . ما عوض نشدهایم، ما تنها جای زخمهایمان را با پارچهای پوشانیدهایم تا دوباره برخیزیم؛ به همین خاطر است که سلانه راه میرویم. ما همواره نام کسی که در خوابهایمان بود را فریاد کردیم تا در بیداری با او زندگی کنیم؛ از این روست که صدایمان خشک و خشن گشته است. ما عوض نشدهایم بلکه تنها دست به هر خس و خاشاکی بردیم تا دست دوستی را بیابیم و با گرمیاش بدانیم که زندهایم؛ پینهی دستانمان نشانهی تلاشاند و ناکامی پس آن. ما همانیم که در کودکیمان بودیم: با صورتی ساده، با پاهایی چالاک، با دستانی نرم، با چشمانی پر از برق و با قلبی از رنگهای سبز و آبی و سرخ. ما همان انسانی هستیم که در این برهوت همواره به دنبال سایهای ابدی برای برآسودن گشته است، و حال اگر به سایهی هر درختی بیتفاوت شدهایم از آن روست که خورشیدمان تغییر جهت میدهد.
ما عوض نشدیم ما تنها از ترس از دست دادن، بیخواسته گشتهایم. ما همانیم که بودیم. ما تنها خاکستر گرفتیم و کثیف شدیم. باید کسی ما را بشوید.
اگر دیگر از ته دل نمیخندی، از آن است که اندوهی از زمانه در دلت نهفته است. اگر سخن نمیرانی، از آن روست که دیگر همهی حرفها را بیهوده یافتهای. و اگر دستی را نمیفشاری، از ترس معلوم شدن پینهی دستانات است. اگر کسی باشد که با تو بخندد خواهی خندید. اگر کسی باشد که حرفهایت رابفهمد تا صبح حرف خواهی زد. اگر کسی باشد که تا آنجایی که تو دوست داری دوستت داشته باشد دوست خواهی داشت و دوباره عشق را باور خواهی کرد.
ما باز میتوانیم در همان کودکیهایمان دم زنیم اگر همدمی داشته باشیم.
========
"در چشمانت شنا می کنم و در دستانت می ميرم"
آه اي آزادي
________________________________
من كه زنداني يك واژه ي « آري» هستم
من ترا زمزمه كردم در آه . . .
آه ای آزادی
و چنین زمزمه كردم به نگاه به نفس به سكوت
همه عصيانم را
و فرا خواندم در آه
و فرو خوردم در بغض
و فرو دادم در اشك
همه فريادم را
آه . . . اي آزادي
من نشستم به شكيب
و به زنجير زمان چنگ زدم
و همه ترس من اين بود
مبادا نفس باد خبر چين / به كلاغان سياه بد خواه
راز آزادگيم فاش كند
تا مبادا ز هراس ِ عصيان / شيشه ي پنجره روحم را
تار كنند
و مي آيد آنروز
كه به فرياد بلند
من ندا خواهم داد
آه اي آزادي
من صدا خواهم زد
در طوفان / با عصيان
آي. . . اي آزادي . . .
آي . . . اي آزادي
تقدیم به زنان جسور سرزمینم
رابطههاي يكطرفه را دوست ندارم. آنها که طرف ديگرشان يا رابطه را نميخواهد٬ يا به هر دليلي انرژي لازم را نميگذارد. آنها که مدام بايد بارشان را تنهايي به دوش بکشي. و وقتي خسته ميشوي کسي نباشد که نوازشت کند و بار را از دوشت بردارد. وظيفهات است خب!
رابطههاي بيحافظه را دوست ندارم. آنها که هزاربار مسائل آزاردهنده درشان تکرار ميشود و تجربه نميشود براي احتياط و پرهيز. که هزاربار آزرده ميشوي از فلان رفتار مشخص و طرف ديگر رابطه انگار نه انگار که ميداند اين را. که هزاربار سر آن مسئله ديالوگ ميشود و آش همان است و کاسه همان.
رابطههاي بيبكگراند را دوست ندارم. آنها که هر دفعه بايد از نو رياستارت شوند. آنها که صميميتي که درشان ايجاد ميشود٬ به محض خداحافظي تمام ميشود و در ديدار بعدي طوري باهات رفتار ميشود انگار غريبهاي. آنها که هربار دوست را ميبيني٬ بايد هرچه زور داري بزني تا دوستي را از سر بگيري. دوباره جلب اعتماد و دوباره ايجاد صميميت.
رابطههاي نامتجانس را دوست ندارم. آنها که با طرف ديگر رابطه اختلاف عميق شخصيتي يا فکري يا رفتاري داري. مدام بايد حواست جمع باشد که با هم برخورد نکنيد. در بهترين حالت٬ همزيستي مسالمتآميز. بهسختي ميشود که احساس دوستبودن و رها بودن (و خودت بودن) بکني. که بتوانيد بي آنکه مواظب رفتارتان باشيد و گاهي خودتان را سانسور کنيد٬ هم را آزار ندهيد.
رابطهها ... رابطههاي سخت و پيچيدهي انساني. از همه بدتر٬ رابطههايي آزارم ميدهند که يکي از انواع بالا هستند اما به دليلي بهشان وابستهام. آزارم ميدهند و نميتوانم ترکشان کنم. شخصيت و احترام و احساساتم را جريحهدار ميکنند اما وابستگيام بيش از آن است که بتوانم ازشان خارج شوم. ريشهشان عميقتر از آن است که بشود کندش. که به رابطهي آدم با خانوادهاش ميمانند : گاهي خوب و گاهي ويرانگر٬ اما گريزناپذير.
پی نوشت: کاش کمی کمکم می کردی دوست قدیمی. باور کن این بار پنج ساله برای شانه های من زیاده از حد سنگین است. زخم هایی که همیشه به همان نقطه های یکسان وارد می شوند دیگر آن قدر عمیق شده اند که با یک دلجویی ساده خوب نمی شوند. کاش کمی کمکم می کردی تا در تلاش برای حفظ این رابطه این قدر تنها نباشم. این قدر تنها که گاهی هوس کنم همه ی عشق و دوستی و رفاقت و هم دلی مان را بگذارم و بروم...
boro behesh begoo ke dustesh dari. :)
آن شو که هستی! "نیچه"
Post a Comment