Tuesday, November 06, 2007

نهایت آرزوت توی زندگی چیه ؟


یه خونه ی ویلایی بزرگ ؟ یه ماشین آخرین سیستم ؟ گوشی آخرین مدل ؟ سفرای خارج از کشور؟ تحصیلات تا جایی که امکان داره ؟
خیلی وقتها به این موضوع فکر می کنم که چی می خوام و توی زندگی ام به چی می خوام برسم . چیزایی که باهاشون احساس خوشبختی کنم و از زندگیم رضایت داشته باشم .
جالبه که گرچه اینا مسایل خیلی مهمی به نظر میان ولی خیلی وقتا بی جوابن . یعنی حتی خودمم باور ندارم جواب واقعی شونو بدونم . اگه خواسته های من همیناس پس فرق من با بقیه چیه ؟ بقیه ای که اونام همینا رو می خوان . ما که بدنیا نمی یایم که تمام عمرمون تلاش کنیم به اینا برسیم و بعد در حالی که فقط پنج درصدمون موفق شدیم و نود و پنج درصدمون شکست خوردیم بمیریم . معنای زندگی مسلما این نیست و اگه هست خیلی چیز کیری ایه .
برای اینکه من یه ربات که توی مسابقه ی دوی ربات ها شرکت می کنه نیستم که برنامه ریزی شده باشه برای برنده شدن و دیگه هیچی غیر از اون تو کله ی بی خاصیتش نیست . من احتیاج دارم برای وجود خودم و دنیای اطرافم معنایی دست و پا کنم تا باور داشته باشم که متفاوتم ، از این طریق هویت پیدا کنم و مدام از خودم نپرسم که فرق من با سنگ و گاو و پرنده و همسایه بغلیمون چیه ؟
مارکس می گفت انسانها از طریق ایجاد تغییر در طبیعته که احساس انسان بودن می کنن و هویت انسانی پیدا می کنن . اما هویت انسانی یه چیزه این که تو هویت خودتو پیداکنی یه چیز دیگه یعنی این که حالا فرق خودتو با سنگ و گاو و پرنده فهمیدی ولی با همسایه بغلی چی ؟ با همه ی همسایه های دنیا چی ؟
اون دیگه برمی گرده به خلاقیت . خلاقیت چیزیه که نه تنها توی آدما متفاوته بلکه توی خودشونم متفاوته !
یعنی اینکه اگه من می خواستم برای اولین بارآدم درست کنم یه جوری درست می کردم که آلتای تناسلیشون مثل هم باشه و دوتاشون بچه دار بشن (مثلا گفتم!) ولی یکی دیگه یه جور دیگه ای درست می کرد . اصلا هر کسی یه جوری درست می کرد . منظورم اینه که خلاقیت ما باعث می شه که هر کدوم به شیوه ی متفاوتی محیط اطرافمون رو انگولک کنیم .
تازه حالا به اولین مشکل اصلی می خوریم : اولا شیوه ی خاص انگولک من چی هست ؟ می دونم که خونه و ماشین آنچنانی نیست هر چند منم مثه بقیه بهش نیاز شدیدی احساس می کنم . نیازی که کاذبه و ربطی به نیازهای واقعیم نداره . این نیاز ، نیازیه که سرمایه داری گور به گور شده برام بوجود میاره چون از این راه به حیاتش ادامه می ده و اگه اینکارو نکنه به گا میره .
اون این نیازا رو بوجود میاره . بعد منم برای بدست آوردن اونها مجبور می شم شغلی پیدا کنم که اگرچه چیزی نیس که دوست دارم ولی در عوض پول توشه و می تونم با این پول محصولات اونو بخرم وبعد اون باز نیازهای کاذب بیشتری تولید می کنه و من باز کار می کنم و میخرم و این چرخه تا ابد تکرار میشه . در حالی که هیچ وقت توی زندگیم نفهمیدم چی می خوام ، هیچ تغییری ایجاد نکردم ، هیچ خلاقیتی به خرج ندادم ، معنایی برای زندگیم پیدا نکردم و خوشبخت نبودم .
خیلی غم انگیزه ولی حداقل در مورد من که واقعیت داره . من حتی یادم نمیاد که چی می خواستم و چی دوست داشتم . اگه اصلا چیزی می خواستم . از وقتی یادمه مامانم می گفت تو دکتر میشی ، بابام می گفت مهندس میشی و بقیه ی زندگیم تو همین مسیر افتاد . تنها افتخارم در زندگی اینه که اونقد آی کیو به خرج دادم که بفهمم رشته ی مهندسی کامپیوتر، رشته ی من نیست . انصراف دادم و اومدم جامعه شناسی بخونم شاید جواب سوالامو پیدا کنم . حالا اینجام و بیشتر از قبل می دونم ولی هنوز نمی دونم چی می خوام یا می ترسم بخوامش . مثل نویسنده شدن !
البته فکر نمی کنم تنها و تنها یک چیز در دنیا باشه که به آدم هویت بده ، تو با اون وجود خودتو با اهمیت و با معنی تلقی کنی ودر یک کلام از زندگیت لذت ببری . کارا و چیزای مختلفی هستن که این کارکرد رو دارن و شغل یکی از اونهاست . نمونه های دیگه اش کاریه که خودم انجام می دادم یعنی فعالیت های زنان . منظورم این نیس که من یا بقیه این کارو فقط برای ارضا شدن یه نیاز در درونمون انجام می دادیم و این کار فقط جنبه ی خودخواهانه داشت چرا که معتقدم اولا عمل من روی جهان اطرافم بی تاثیر نیست ، دوما خودمو از جهان اطرافم جدا نمی دونم . من بخشی از هویتمو از جهان اطرافم اونطور که هست و بخش دیگه شو از اون اونطور که می خوام باشه و تغییرش می دم می گیرم .
حالا به دومین مشکل اصلی می رسیم : آیا تمام این روضه هایی که خوندم فقط یه مشت کس شعر ایده آلیستی وغیر واقعی نیست ؟
بعضیا ممکنه بگن آخه کدوم خری تا حالا تونسته اونجوری که می خواسته زندگی کنه ، بدون اینکه توانایی مالی و سایر انواع توانایی رو برای رسیدن به خواسته هاش داشته باشه ؛ که تو بتونی ؟
ما داریم توی جامعه ای زندگی می کنیم که ارزش همه چیز توی اون با معیار پول سنجیده می شه . تو نمی تونی مثلا مقاله ای رو که نوشتی یا گلیمی رو که بافتی ، بدی و به جاش یه شونه تخم مرغ یا یه حلقه فیلم دی وی دی 2007 بگیری . مجبوری بری کاری کنی که پول دستت بیاد و با اون خرید کنی . حالا اگه تو دوست داشته باشی در زندگانیت ، تور لیدر بشی یا باید پول داشته باشی که توی دوره های تور لیدری شرکت کنی یا باید شغل موقت دیگه ای اختیار کنی تا با پولش بتونی توی دوره ها ثبت نام کنی .
مساله اینجاس که همه چیز به سادگی تورلیدر شدن نیست . حتی تورلیدر شدن هم به این سادگی نیست و این مشکلات که همش هم پول نیست اغلب اوقات باعث می شن که تو تا ابد توی همون شغل موقتت جا خوش کنی و زندگیت یه کابوس بشه . همش بدویی بدون اینکه به جایی برسی .
بدتر از اینم امکان داره ، اونم اینه که مقتضیات شغل جدیدت اونقد روی تو تاثیر بذاره و تو رو عوض کنه که خواسته هات یادت بره . یعنی همون چیزی که ازش می ترسیدی ، سرت بیاد .
من فعالیت زنان رو موقتا رها کردم چون شرایطشو نداشتم ، نمی تونستم . گاهی وقتا تو 1000 تومن داری ومی تونی یه آدامس 1000تومنی بخری چون اون پول ، پول روزانه ی توئه ولی گاهی 1000 تومن پول داری ولی نمی تونی همون آدامسو بخری ؛ چون اون پول ، پول ماهانه ی توئه و اگه اون آدامسو بخری آخر ماه نشده از گرسنگی مردی .
اون موقع که رتبه ی کنکورم طوری بود که می تونستم حقوق یا هر کوفت دیگه ی قبول شم ولی جامعه شناسی رو انتخاب کردم ، با 1000 تومن ماهانه ام آدامس خریدم والان پشیمونم . برای همین در مورد فعالیت های زنان انتخاب دیگه ای کردم ولی بازم خوشحال نیستم .
شاید راهی باشه که بشه نصف آدامسو دوباره تبدیل به پول کرد ولی گمونم خیلی سخت باشه !