Friday, December 09, 2005

..................

ديشب دوستي از راه دور با من تماس گرفته بود . در حالي كه داشتيم صحبت مي كرديم از من پرسيد كه :خب تعريف كن .چه خبرا ؟ چه كارها كردي ؟اما من هر چي فكر مي كردم هيچي نداشتم بگم و چيزي يادم نميومد كه يهو بغضم گرفت و احساس كردم چقد دلم مي خواد بزنم زير گريه . آخه يادم اومده بود كه چطور توي يك هفته ي گذشته به هيچي فكر نكرده بودم به هيچ كدوم از كارايي كه كرده بودم . رفته بودم دانشكده و برگشته بودم خوابگاه تئاتر ديده بودم تجمع رفته بودم بيرون شام خوردم همراه دوستم خريد رفتم كلاس زبان حاضر شدم كتابخونه رفتم فيلم تماشا كردم خوردم خوابيدم بدون اينكه به هيچ كدومشون فكر كرده باشم يا اصلا حاليم باشه دارم چيكار مي كنم

No comments: