Sunday, December 18, 2005

به بهانه ي فيلم انجمن شاعران مرده


نمي دانم فيلم انجمن شاعران مرده را ديديد يا نه ، من قبلا دو بارديده بودمش اما وقتي جمعه شب دوباره از شبكه 3 سيما پخش شد نشستم و دوباره ديدمش . راستش را بخواهيد بار اولي كه آن را ديدم اصلا خوشم نيامد ، به نظرم فيلم آبكي و مسخره اي بود ولي بعد ها كه دوباره ديدمش نظرم عوض شد . آنچه كه توي فيلم رخ مي داد خود زندگي بود و همه ي آن بچه ها هم خود ما بوديم . آنها مي توانستند وجوه مختلف شخصيت يك نفر باشند - عكس العمل هاي ما در موقعيت هاي مختلفي كه در آنها گير مي كنيم - يا آدم هايي متفاوت و متمايز . همه ي آدمها در برهه اي از زندگي شان ناچار مي شوند كه تصميم گيري كنند . تصميم بگيرند كه مي خواهند خودشان باشند يا چيزي كه به آنها تحميل ميشود . آهنگ خودشان را بنوازند يا صرفا آجر ديگري در ديوار باشند . شخصيت هاي اين فيلم همگي آدم هايي بودند كه اين سوال برايشان مطرح شده بود ، هر كدام سعي مي كردند به نوعي بفهمند چه كار مي خواهند بكنند ، به دنبال چه هستند و به قول كيتينگ چه چيزي را مي خواهند به بقيه ي چيزهاي اين دنيا اضافه كنند ، آنها مي بايستي تصميم مي گرفتند . ناكس به عشق روي آورد ، نيل به تئاتر و تاد به شعر و به نوعي به دنياي دروني خودش . آنها سرنوشت هاي متفاوتي پيدا كردند . بعضي هاشان به آنچه كه مي خواستند رسيدند ‏‏، بعضي هاشان هم نه . ولي موضوع به همين سادگي ها هم نيست . موضوع فقط اين نيست كه بخواهيم خودمان باشيم و جوري زندگي كنيم كه دوست داريم موضوع اين است كه وقتي به اين نقطه رسيديم آگاهي اي كسب كرده ايم كه به نوعي مثل يك سايه هميشه به دنبالمان خواهد بود و ما نمي توانيم آ ن را از خودمان دور كنيم يا به فراموشي بسپاريمش چرا كه برگشتن به وضعيت قبل از آن غير ممكن است ، ديگر چيزي غير از آن كه تصميم گرفته ايم باشيم ارضايمان نخواهد كرد و گاهي شرايط چنان برايمان غير قابل تحمل مي شود كه ترجيح مي دهيم بميريم . وقتي داشتم فيلم را تماشا ميكردم و تاد را ميديدم كه در نااميدي مطلق بود - دقيقا قبل از اينكه خودش را بكشد - احساس مي كردم صدايش را مي شنوم كه با خودش مي گويد :كاش هيچ كدام از اين اتفاقات نيفتاده بود يا زمان مي ايستاد يا من مي مردم . احساس مي كردم ده سال تحصيل اول در مدرسه ي نظامي و بعد در دانشگاه و اينكه شايد بعد از آن بتواند كاري را كه مي خواهد بكند واقعا خارج از حد تحمل اوست . وجه باز هم غم انگيز تر قضيه اينجاست كه هيچ تضميني نيست كه براي نيازهايي كه در درونمان بيدار شده ما به ازايي در خارج وجود داشته باشد . منظورم اين است گيرم كه خواستيم آنچه كه دوست داريم باشيم وبه آن هم رسيديم اگر ناگهان متوجه شديم كه چيزي كه ميخواسته ايم جز سراب چيزي نبوده چه ؟ خودم را نمي دانم . اينكه حد تحملم كجاست ؟ دليل اينكه بارها به اين مرز رسيدم ولي از آن رد نشدم واقعا چه بود ؟ براي چه ادامه دادم ؟ ترسم از پايان دادن به زندگي به خاطر اميدكي است كه هنوز در اعماق وجودم هست يا اميدكم زاييده ي ترسم از پايان است ؟

2 comments:

حال said...

چه اهمیتی دارد که در پایان چه چیز برایمان رقم خواهد خورد ؟ چه بدست می آوریم و چه از دست خواهیم داد... مگر نه اینکه باید حال را دریابیم ؟ مهم راهیست که میرویم و لذتیست که با هر قدم با همه ی وجود احساسش میکنیم.

راستی تماشای فیلم "جنگجوی درون" را هم پیشنهاد میدهم. شاید این دو فیلم مکمل هم باشند

hamid amirpoor said...

این فیلم از اون دسته فیلم ها است که از دیدنش سیر نمی شوم.هر سری جنجالی به پا می کند در درونم.خوشحالم که به تصویر کشیدید.با سپاس.حمید